نشستم توی اتاق، کنار پنجره و تکیه دادم به لحاف بزرگ کرسی که بعد از جمع شدن کرسی مهمان این گوشه از اتاق شده تا در وقت مناسب شسته بشه و به محل اصلی نگهداریش منتقل بشه. صدای پرنده ها از حیاط میاد و صدای باد. گرسنمه و امروز تصمیم گرفتم که بیام توی وبلاگم بنویسم. چند روزه که دلم میخواد بیام و بنویسم. شاید دلیل اینکه این مدت ننوشتم این بود که میترسیدم. آره میترسیدم از خودم! از کسی که دیگه نمیشناختمش. و یه جورایی نمیخواستم این آدمی که نمیشناسمش توی وبلاگم چیزی بنویسه!
یکی از مهم ترین چیزهایی که آدم در مشکلات روحی بهش برمیخوره بحران هویته! اینکه یهو به خودت میگی اگه اون آدم پر انرژی و شاد من بودم پس اینی که الان هست کیه؟!
و یکی از دلایل دیگه برای ننوشتن میدونید چی بود؟ اینکه من خودم رو خیلی خیلی نالایق احساس کردم و به شدت احساس گناه کردم به خاطر وضع موجود در حدی که حتی حق نمی دادم بیام اینجا و چیزی بنویسم چون بنظرم لیاقت نداشتم بیام چیزهایی بنویسم که چند نفر بخونن! بنظرم خیلی داغون تر از این بودم لیاقت داشته باشم از احوالات خودم بنویسم!
من به شدت احساس گناه کردم. جوری که دلم می.خواست هیچ بودم. اصلا نمی بودم. احساس گناه به خاطر اینکه باعث رنج خانواده شدم. به خاطر اینکه به جای اینکه فعال باشم دچار چنین وضعیتی شدم و...
.
یه جورایی بنظرم می رسید که حق زندگی کردن ندارم!
.
الانم متحول نشدم و یهو همه چی عوض نشده! ولی خب یه مقدار بهترم که دستم به کیبورد رفته. اصلا رفتم لپ تاپ رو از کیفش بیرون کشیدم. چون این مدت اصلا بهش دست نزده بودم !
راستش این حس بد به خودم خیلی عمیق بوده. انقدر که حتی رابطه ی معنوی ام با خدا دچار یه سری مشکلات شده. وقتی خودم رو نالایق حس می کنم خب بنظرم میرسه خدا چرا باید من و دوست داشته باشه؟!
.
الان دوست دارم اینجا حرفای اینجوری بزنم که نه من خوبم و میدونم که خدا من و خیلی دوست داره و من فقط دلم رو به خدا بستم و میدونم انسان ارزشمندی هستم و این فکرا همش الکیه و گذراست و ....
ولی اینا انگار یه مقدار شعاره. من خب الان حالم اینه شاید یه روزی به اون حرفای خوب هم برسم ولی خب واقعیت الان من همون فکرهای نه چندان به درد بخور هست ...
.
من آدمی بودم که همیشه خودم رو شاد نشون می دادم! روانشناسی زرد مثبت گرا!
و اشتباه محض بود....
.