آخر ماه

الهی واسه همه لحظه های خوش فروردین شکرت...

واسه شب های قدر...

واسه کلاس های مفید...

واسه آرامش هایی که تجربه شد...

واسه داشتن یه خانواده...

واسه تمام رزقی که هر روز و هر شب نصیبمون کردی...

واسه چیزایی که یاد گرفتم...

واسه این بی نهایت نعمتی که بهم دادی

شکرت

.

.

پ.ن: امشب تا سحر، فروردین و کارهایی که به لطف خدا انجام شد رو ارزیابی کردم. راضی بودم خداروشکر...

سلام بر حبیب درون

داشتم یه سری افشاگری ها در مورد خودم وزندگیم مینوشتم که ثبت موقتش کردم!

بعد از نوشتن به این نتیجه رسیدم که من واقعا یه حبیبِ درون دارم!

(حبیبِ لیسانسه ها)

کشفیات

دقت کردم میبینم فیلمهای ایرانی ای که علاقه به دیدنشون دارم اغلب اونایی ان که پارسا پیروزفر توش بازی کرده!

یادمه "مجبوریم" رو به انتخاب من رفتیم سینما دیدیم و دلیلشم این بود که گفتم فیلمای پارسا پیروزفر بد نمیشه و رفتیم دیدیم و اصلا خوشم نیومد! و وقتی بیرون میومدیم از سینما پشیمون بودم از انتخابم.

اینجا بدون من رو هم به خاطر اون سکانس پارسا پیروزفر و نگار جواهریان که تو اینستا وایرال شده دیدم.

تی تی رو هم به خاطر پارسا پیروزفر میخواستم ببینم!

---

الحق که این آدم خیلی هم ظاهرش، هم صداش و هم هنرش عالیه!

ولی الان اگه تو خیابون ببینمش حتی نمیرم باهاش عکس بگیرم!! یا امضا ...

یه کلیپی دیدم همین الان تو اینستا، دختره رفته کنار پارسا پیروزفر میگه میتونم بهت دست بزنم؟؟ ببینم واقعی هستی؟ بعد میره دستاشو جلو پارسا پیروزفر تکون میده مثلا میخواد ببینه خواب نمی بینه!

پیروزفرم یه نگاهی میکرد که معلوم بود حسابی حالش بهم خورده از این حرکت!

سنشم بالای سی میشد.

---

یه کاری داره این آقای پیروزفر به نام "ماتریوشا" که یه تئاتره و توش داستان های کوتاه چخوف رو اجرا کرده...

گریمش تو اون کار به استایل چخوفه و خیلی ترکیب جالبی شده!

---

خلاصه که اینجوری!

تا کشفیات دیگر بدرود:)

لا تدری

"لا تدری لعل الله یحدث بعد ذلک امرا"

تو نمی دانی امید است خدا بعد از این وضع تازه ای فراهم آورد.

سوره طلاق، آیه یک

امید

امشب به این فکر کردم که امید یه چیز مادرزادی نیست که یا داشته باشی یا نداشته باشی.

امید یه بسته نیست که کسی بیاره بهت بده و تو از اون به بعد امید داشته باشی.

امید چیزی نیست که وقتی شرایطت خوبه داشته باشی و وقتی شرایط بد و خیلی بده بگی الان وقت امید داشتن نیست! الان همه چی بده و بد هم میمونه!

.

.

نه!

امید رو میتونی انتخاب کنی. امید یعنی اگه شرایطت خیلی بده بگی احتمال داره درست بشه. بگی من تلاش میکنم ان شاءالله درست میشه...

امید یه چیزیه که باید انتخابش کنی...

بد بودن شرایط دلیل بر این نیست که به خودت حق ندی امید داشته باشی!

.

بعد از افطار نشستم و "اینجا بدون من" رو دیدم...

ولی کاش نمی دیدم.

تی تی رو هم دیگه نمیخوام ببینم!

ترکیب نور الدین و خلیل خانزاده خیلی جذابه

افکار

تیتر افکار امشب:

- پس این تی تی کی میاد روی فیلیمو، خیلی دلم میخواد ببینمش!!

-پارسا پیروزفر من و یاد کی میندازه؟؟ یه تصویر گنگ تو ذهنم هست ولی یادم نمیاد...

-میخوام یه مهارتی که هیچ توانایی ای توش ندارم و بخاطرش در موقعیت بخصوصی خجالت می کشم رو یاد بگیرم! البته مهارتی مربوط به سرگرمی و این هاست و مفید ارزیابی نمیشه!

-چرا چند روزه خیلی بی برنامه شدم؟

-عکس یه پسربچه خوشگل و دیدم. با خودم میگم یعنی من یه روزی میتونم انقدر توانایی و جسارت داشته باشم که تصمیم بگیرم بچه داشته باشم؟ حتی اگر بچه خودم نباشه و به سرپرستی بگیرم!

-از چه راهی پول در بیارم که بهم استرس وارد نشه؟! و در بهبودی ام تاثیر منفی نزاره؟

-بخوابم یا بیدار بمونم تا سحر؟؟؟ این شب های ماه رمضون یه چیز دیگه ان...

.

.

دل شکسته

امروز " دل شکسته" رو دیدم. چقدر خووب بود... یادمه قبلا تو تلوزیون یه چند تا از صحنه هاشو گذری دیده بودم ولی امروز تو اینستا دیدم ازش نوشته بودن کاربرا منم تشویق شدم رفتم دیدم.

.

دوستش داشتم:)

خیلی ناز بود.

خسرو شکیبایی چقدر خوب بود. شهاب حسینی هم از بچگی ازش خوشم میومد... گرچه این اقدامات اخیرش تو ذوقم خورد ولی زندگیه خودشه به ما چه!!

.

یکی از سکانس های آخرش که عزاداری بود خیلی بهم چسبید. این و میخوندن که:

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

سخت دل بسته این ایل و تبارم چه کنم

.

بخشش

حاج آقا فاطمی نیا میگفت:

تو فکر میکنی خدا نمی بخشتت؟

تو که با پای خودت اومدی، خدا دنبال فرار کرده هاست...

.

.

یعنی تو اومدی توبه کنی، خدا حتی واسه اونایی که ازش فرار میکنن دنبال بهانه است که ببخشتشون...

شب های ماه رمضان

از ماه رمضون شب هاشو خیلی دوست دارم

و سحر هاش رو...

دلم برای این شبها تنگ میشه. انگار شب های ماه رمضون یه پویایی دارن که بقیه ماه ها ندارن...

امشب برای هم دعا کنیم...

من شما رو به اسم یاد میکنم ان شاءالله، همه دوستان وبلاگی رو

شناخت

چرا فکر می کنیم باید چشم بسته علی ع رو دوست داشته باشیم؟

چرا فکر میکنیم نیازی نیست منطقا بریم ببینیم علی ع کی بود؟ چطور آدمی بود؟ کسی که مریدشیم چه طور شخصی بود؟!

.

.

بنظرم علاقه ی چشم بسته راحت میتونه از بین بره!

باید علی ع رو شناخت...

احیا

دیشب رفتم مسجد واسه احیا. حس می کردم که به احتمال زیاد هست تو مسجد... امروز عکسا اومد دیدم بوده:))

.

.

سعی می کنم دیگه بهش فکر نکنم چون احتمالا یهو خبر ازدواجش میاد، فلذا درگیر نشم بهتره البته همچنان هم نمیدونم اصلا آدم مناسبی برای هم بودیم یانه...

.

.

پ‌.ن: من تو مسجد اصلا نمیتونم از ته دلم با خدا حرف بزنم... بیست و سوم شاید نرم!

دیشب تو مراسم قران به سر گرفتن دور و بریام همشون اشک می ریختن من اشکم نمی اومد... هیچ وقت تو مراسم های جمعی گریه ام نمی گیره! حتی تو محرم...

.

نکته

شوهر عمه ام چند سال پیش سرطان داشت.

یعنی ماجرا از یه ورم شروع شد! جدی دکتر نرفت! نه ماه لفتش داد... می گفت نماز شب میخوندم و از خدا می خواستم که خودش درمانش کنه و دوا و درمان لازم نباشه.

همچین اتفاقی نیفتاد و درست بعد از ماه رمضان چند سال پیش وضعیت بدنیش ضعیف شد و به دکتر مراجعه کرد. دکتر بهشون گفته بود که خیلی دیره و اینو کشتید بعد آوردید!

رفت تهران برای درمان و نه ماه سخت گذروند ولی بعد نه ماه کاملا درمان شد و برگشت. الان هم خداروشکر روال عادی زندگیشو طی می کنه.

.

.

یه نکته ای هست که دوست دارم بنویسم تا اینجا بمونه، اگه یه چیزی رو می خوای باید در کنار دعا راه های منطقی رو برای حل کردنش بری!

اگه یه کسی رو دوست داری و یه مشکلی سر راهت هست نیا که همه چی رو خراب کنی و بعد بگی خب خدایا تو نخواستی و قسمت نبود...

وقتی یه پریشانی ای رو تجربه می کنی چند ماه صبر نکن و به راه های خاله زنکی متوسل نشو که بهتر بشی، یا اینکه فقط دعا کنی که بهتر بشی و وقتی نشدی بیای بگی خدا من خواستم تو ندادی! خب برو منطقی دنبال حل کردنش و دعا هم بکن... اینا با هم تناقضی ندارن!

وقتی تو حرکتی نداری خدا به چی ات برکت بده؟

.

در مورد عاقبت به خیری هم دوست دارم اینو بگم! هر سال شبهای احیا بیای بگی خدایا یه کاری کن من آدم خوبی بشم. آدم درب و داغونی نباشم. بعد بری سر زندگیت تا سال بعد که احیا بشه و دوباره همونا رو بگی! خب خودت چیکار کردی واسه آدم شدنت؟ یه قدمی بردار که برکت بیاد....

.

روزهای بهار

شکوفه های زردآلو باز شدن. چند روز پیش یه سرمای خیلی بدی اومد و من فکر می کردم دیگه صد در صد هیچ شکوفه ای باقی نمی مونه و از سرما نمی تونند جان سالم به در ببرن اما در کمال تعجب سرمازده نشدن و خدا بهمون بخشید!

.

امروز که داشتم تو حیاط قدم می زدم و می رفتم که برای مرغ ها دون بریزم چشمم که به شکوفه های روی درخت و شکوفه های روی زمین افتاد یهو یاد شکوفه های شرق آسیا و سریال ایسان افتادم. یاد سونگ یون که نقاشی می کشید و پشت سرش یه نقاشی از شکوفه های گیلاس بود... همیشه برام دوست داشتنی بود این شخصیت و البته حرفه ی نقاشی.

.

هوا این روزها خیلی خوب و لطیفه... فقط گاهی باد شدید میاد که همه چی رو بهم میزنه. درخت ها دارن بیدار میشن و حس و حال خوبی به فضا میدن.

.

امروز کتاب سووشون رو تموم کردم و بنظرم خیلی کتاب خوبی بود. خیلی عمیق نشدم روی موضوعات و غرق فکر نشدم ولی خیلی جون میداد واسه فکر کردن و به عمق مسئله رفتن. من در همین حد میگم که برام دلپذیر بود خوندنش.

.

مسئله ی بین من و احمد با اشتباهات جفتمون فیصله پیدا کرد! اصلا مسئله به حد گفتن از مسائل خودم نرسید. خلاصه که فکر می کنم براش یه گزینه بودم مثل ازدواج های سنتی! و پیش بینی می کنم در مدت اندکی بعد خبر ازدواجش رو بشنوم!

ماجرا در شرایطیه که نمیدونم اصلا برای هم مناسب بودیم یا نه... فعلا که دلچرکینم ازش و اونم همین طوره مسلما! و احتمالا همه چی تمومه...

فقط اینکه از خدا می خوام اگه مصلحتمون درش بود خودش این آب رفته رو به جوی برگردونه، اگرم نه که خب میگذریم ازش.

.

شب های احیا داره شروع میشه.

بیاید برای هم دعا کنید.

.

for myself

ادامه نوشته

در جستجوی خوشبختی

امروز این شعر افتاده سر زبونم:

"خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست" . .

.

.

رفتم هشت کتاب سهراب رو آوردم و ورق زدم و چند تایی از اشعارش رو مرور کردم. حس خوبی میده بهم...

.

.

یکی از افکار مزاحمم این بود که تو هرگز رنگ خوشبختی رو نخواهی دید، در جوابش نوشتم: شاید رنگ خوشبختی همین خودکار و بوی جوهر و نوشتنه! شاید رنگ خوشبختی همین هشت کتاب رو خوندن و حس کردنه! شاید رنگ خوشبختی یه دوست خوبه! شاید داشتن یه مادر مهربونه! شاید رنگ خوشبختی یعنی بودنم... شاید رنگ خوشبختی همین چیزهای ساده است...

.

سهراب میگه:

زندگی شستن یک بشقاب است . .

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است،

پنجره ، فکر ، هوا، عشق، زمین مال من است

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند

قارچ های غربت؟

.

.

این شب ها

تو این سه شبی که از قضیه میگذره تا سحر خوابم نبرده اصلا!

فردا باید سر و ته قضیه رو هم بیارم تموم شه بره... اول حرفایی که قراره بزنم رو آماده کنم و دوم اگر تماس گرفتن به مادر بگم بگو بیان!

.

احتمالا فردا برم مغازه، به نام خرید اما با هدفی دیگر!

.

.

پ.ن: این چند روز زودتر بگذره... ذهنم آزاد بشه!

برگردم به روالی که برای بهبودی برنامه ریزی کردم.

فارغ از آدم ها، فارغ از او و هر فکری که در موردم بکنه، فارغ از فکر کردن به آینده ی نامعلوم، فارغ از نگرانی برای این تپش های قلب نامنظم ... باید یادم باشه خودم تنها کسی ام که باید به خودم کمک کنم! بدون توقع از بقیه روی قدم به قدم رشد خودم تمرکز کنم و یادم باشه هیچ کس به اندازه خودم بهم اهمیت نمیده! یاد بگیرم که از خودم مراقبت کنم...

.

پ.ن۲: یه روانشناسی می گفت اگر از ازدواج دنبال داشتن تکیه گاهی بدون که ضربه خواهی دید! ازدواج یه رنج مقدسه! یه رنج در راستای بهبود خودت.

درستش همینه! باید یاد بگیریم هیچ کس جورکِش ما نخواهد بود. هیچ کس برای نجات ما نخواهد آمد. هیچ کس وظیفه نداره برای حال خوب ما تلاش کنه. باید رو خودمون حساب باز کنیم و با هر توانی که داریم در جهت رشد قدم برداریم.

غافلگیری

دیروز کارتون درون و بیرون رو دیدم. یه انیمه ی سینمایی هست در مورد یه دختر کوچولو که در این کارتون دنیای درون ذهن این دختر رو نشون میده که ترکیبی از احساسات مختلفه و هر کدوم از این احساسات یه شخصیت دارن و با هم در ارتباطن.

بنظرم واقعا خوب بود. لذت بردم. من واقعا آدمی نیستم که بشینم انیمه ببینم و همیشه انیمه ها حوصله مو سر میبرن ولی اینو دوست داشتم. کلا از انیمه هایی که مرتبط با واقعیتن خوشم میاد و از اونایی که تخیلی ان خوشم نمیاد. البته خب این انیمه هم فانتزیه چون درون ذهن ما شخصیت های احساسات زندگی نمی کنند ولی خیلی مرتبط با واقعیته، یه جورایی نشون دادن واقعیت ذهن توسط قصه است. و این خیلی جذابه. ولی مثلا انیمه ی قلعه متحرک هاول اصلا برام جذاب نبود.

انیمیشن گلوبولا که قبلا تو تلوزیون نشون می داد هم خیلی جالب بود. توی اون هم گلبول ها با میکروب ها می جنگیدن.

.

حالا چند خطی در وصف درون و بیرون بنویسم. البته اگه می خواید ببینیدش نخونید این چند خط رو چون براتون اسپویل میشه.

وقتی داشتم می دیدمش می گفتم چی میشد اگه می تونستیم این غم رو بکشیم، چقدر کرخت و بده! چقدر منه! ازش خیلی بدم میومد و توقع داشتم آخر کارتون این غم یه جورایی مهار بشه و فرماندهی بیفته دست شادی تا رایلی بتونه خوشحال زندگی کنه اما غافلگیر شدم و اصلا اینطوری نبود...

آخر قصه همین غم بود که رایلی رو نجات داد. و شادی فهمید که همیشه نمیتونه اون کارهارو مدیریت کنه و رایلی وقتی خوشحاله که تمام احساسات در مرکز فرماندهی باشن و با هم کار کنند.

.

واقعا خیلی دوستش داشتم و آخر داستان برام خیلی غافلگیر کننده بود :)

به خاطر اینکه ازش خوشم اومد چند تا انیمه ی دیگه دانلود کردم:)) ولی فکر می کنم هیچ انیمه ای نمیتونه انقدر خوب باشه:)))

اولین پست سال جدید

نشستم توی اتاق، کنار پنجره و تکیه دادم به لحاف بزرگ کرسی که بعد از جمع شدن کرسی مهمان این گوشه از اتاق شده تا در وقت مناسب شسته بشه و به محل اصلی نگهداریش منتقل بشه. صدای پرنده ها از حیاط میاد و صدای باد. گرسنمه و امروز تصمیم گرفتم که بیام توی وبلاگم بنویسم. چند روزه که دلم میخواد بیام و بنویسم. شاید دلیل اینکه این مدت ننوشتم این بود که میترسیدم. آره میترسیدم از خودم! از کسی که دیگه نمیشناختمش. و یه جورایی نمیخواستم این آدمی که نمیشناسمش توی وبلاگم چیزی بنویسه!

یکی از مهم ترین چیزهایی که آدم در مشکلات روحی بهش برمیخوره بحران هویته! اینکه یهو به خودت میگی اگه اون آدم پر انرژی و شاد من بودم پس اینی که الان هست کیه؟!

و یکی از دلایل دیگه برای ننوشتن میدونید چی بود؟ اینکه من خودم رو خیلی خیلی نالایق احساس کردم و به شدت احساس گناه کردم به خاطر وضع موجود در حدی که حتی حق نمی دادم بیام اینجا و چیزی بنویسم چون بنظرم لیاقت نداشتم بیام چیزهایی بنویسم که چند نفر بخونن! بنظرم خیلی داغون تر از این بودم لیاقت داشته باشم از احوالات خودم بنویسم!

من به شدت احساس گناه کردم. جوری که دلم می.خواست هیچ بودم. اصلا نمی بودم. احساس گناه به خاطر اینکه باعث رنج خانواده شدم. به خاطر اینکه به جای اینکه فعال باشم دچار چنین وضعیتی شدم و...

.

یه جورایی بنظرم می رسید که حق زندگی کردن ندارم!

.

الانم متحول نشدم و یهو همه چی عوض نشده! ولی خب یه مقدار بهترم که دستم به کیبورد رفته. اصلا رفتم لپ تاپ رو از کیفش بیرون کشیدم. چون این مدت اصلا بهش دست نزده بودم !

راستش این حس بد به خودم خیلی عمیق بوده. انقدر که حتی رابطه ی معنوی ام با خدا دچار یه سری مشکلات شده. وقتی خودم رو نالایق حس می کنم خب بنظرم میرسه خدا چرا باید من و دوست داشته باشه؟!

.

الان دوست دارم اینجا حرفای اینجوری بزنم که نه من خوبم و میدونم که خدا من و خیلی دوست داره و من فقط دلم رو به خدا بستم و میدونم انسان ارزشمندی هستم و این فکرا همش الکیه و گذراست و ....

ولی اینا انگار یه مقدار شعاره. من خب الان حالم اینه شاید یه روزی به اون حرفای خوب هم برسم ولی خب واقعیت الان من همون فکرهای نه چندان به درد بخور هست ...

.

من آدمی بودم که همیشه خودم رو شاد نشون می دادم! روانشناسی زرد مثبت گرا!

و اشتباه محض بود....

.