سرزمین مقدس

این کتاب رو امشب تموم کردم.

یه کتاب مصور. معرفی اش رو توی صفحه ی هدی محمدی دیده بودم و جز لیست کتاب هایی بود که دوست داشتم بخونم. تا اینکه توی طاقچه موجود شد و نشانش کردم و بالاخره این اواخر خریدمش و خوندنش رو شروع کردم.

همین که کتاب رو باز کردم و دیدم مصوره گفتم اه پولم رفت! ولی خب چون پول داده بودم شروع کردم یکم بخونم. یکی دو صفحه که خوندم خیلی بنظرم جذاب اومد و از خوندنش واقعا لذت بردم.

.

داستان توسط گی دولیل فرانسوی روایت میشه که به خاطر کار همسرش که عضو پزشکان بدون مرزه، مجبور میشه یک سال رو در قدس زندگی کنه. از روزمرگی های زندگی عادیش در قدس و کرانه باختری حرف میزنه و در این خلال از جاهایی که رفته و اتفاقاتی که در زمان حضورش افتاده صحبت می کنه.

بسیار برام جالب بود چون اصلا نقشه مناطق اشغال شده و فلسطین رو ندیده بودم و نمیدونستم چقدر از فلسطین باقی مونده! نمیدونستم اینکه میگن کرانه باختری یعنی کجا؟ نمیدونستم اینکه میگن اسرائیل ظلم می کنه یعنی چجوری؟

.

اینکه نویسنده کتاب یه شخصی هست که اهل کشور خودمون نیست و با عینک خاصی به ماجرا نگاه نمیکنه جالبه!

وقتی کسی از افراد مذهبی بیاد و کتابی در مورد فلسطین و مسائلش بنویسه نمیشه مطمئن شد که آیا مبالغه درونش هست؟ نیست؟ چه خبراست؟ ولی وقتی یه نفر از بیرون و اتفاقا اهل جامعه غرب میاد و ازش میگه دید بهتری به دست میاری.

.

بنظرم حتما بخونید این کتاب رو . برام تعجب آوره که جامعه ی جهانی اسرائیل رو به رسمیت میشناسه و در مقابل ظلم و ستمش ساکته! الان روسیه به خاطر جنگ با اوکراین از مسابقات ورزشی هم محرومه و نمیتونه زیر پرچمش مسابقه بده! خب من طرفدار جنگ نیستم به هیچ وجه، اما میگم خب چرا برای اسرائیل این صدق نمیکنه؟ چرا حتی وقتی نماینده های ایران مقابلش حاضر به مسابقه نمیشن به محرومیت های سنگین برخورد می کنند به خاطر اینکه سیاست رو با ورزش مخلوط کردن اما در مورد مثلا روسیه اصلا خودشون میان و روسیه رو از مسابقات تحریم می کنند؟

.

بحثم این نیست که مسابقه ندادن درسته یا درست نیست! منظورم به تبعیض آشکاریه که وجود داره! چرا کسی صدای مردمی رو نمیشنوه که تو غزه زندانی ان و به اجازه خروج از اون جا رو ندارن؟ یا صدای کسایی که خونه شون رو ازشون میگیرن و اونا رو آواره می کنند؟ یا صدای اونایی که به خاطر آزار شهرک نشین های اسرائیلی آسایش ندارن؟ یا صدای موشک هایی که میتونه بدون دلیل بیفته به خاک غزه و مردم رو به خاک و خون بکشه؟

.

.

+ولی این انگلیس چقدر پَسته! اسرائیل با کمک و حمایت آشکار انگلستان تبدیل به اسرائیل شد!

+راستی یه چیز خیلی عجیب که امروز خوندم و بنظرم خیلی عجیب بود یه منطقه ای هست در سرزمین های اشغالی به نام ماشعریم که اونجا یه سری یهودی های متعصب زندگی میکنن که با یک قوانین خیلی سفت و سختی زندگی میکنن مثلا با زن ها اصلا حرف نمی‌زنند!

و خیلی عجیب ترش اینکه مرد ها کلا کار نمی‌کنند و صبح تا شب کتاب مقدس میخونن!!!

بعد از طوفان

روزهای سختی رو از نظر روانی گذروندم. یه مسئله ی خانوادگی تلخ که دوست ندارم جزئیاتش رو این جا بنویسم. یه ناراحتی و یه شوک عصبی شدید. درست زمانی که قرص هام رو به کاهش رفته بود.

از طرفی مواجهه با س که یکی از بزرگ ترین شوک های عصبی زندگیم و یک ترومای سنگین رو از اون به یادگار دارم !

.

بهم فشار عصبی زیادی وارد شد.

ولی شاید خوبی این فشار عصبی این بود که از یه موسسه معروف و به گمانم معتبر وقت مشاوره گرفتم. برای هفتم مهرماه وقت دادن. دوست دارم بالاخره این مسئله رو با کمک یه مشاور در میون بزارم و ان شاءالله بتونم ازش گذر کنم.

.

هزینه ی مشاوره هم کم نیست اصلا، منتهی ماهی یک بار میتونم پرداخت کنم به امید خدا و دوست دارم بصورت ماهانه با مشاور در ارتباط باشم. مشاوری که بصورت حضوری پیشش می رفتم احساس می کنم تو یه سری مسائل درکم نمیکرد. مثلا در مورد رنج بزرگی که از لحاظ عاطفی متحمل شدم باهاش حرف زدم و اون گفت آدم هایی هستن که ده سال با هم می گردن و بعد همه چی بینشون تموم میشه!!

اون درست میگه ولی خب من حتما دارم اذیت میشم که دارم از این موضوع بهش میگم. اول بسنج که عمق زخم چقدره تا بعد بتونی روش مرهم بزاری...

.

.

+امیدوارم مشاور خوبی باشن.

+دارم به این فکر می کنم یه وقتایی چجوری نوشتن و چجوری دیدن خودت چقدر تاثیر میزاره روی شخصیت واقعی ات. چقدر تو خودت رو اونطور که وصف کردی میشناسی و طبق اون عمل می کنی.... چیز جالبیه!

دیروز یکی از دوستان پدر که چند ماه پیش پسر جوونش رو از دست داده باهاش حرف می‌زد تلفنی ...

پدر میگفت زیاد به این چیزا فکر نکن، از فازش بیا بیرون، مگه ما سی سال واسه دایی ام گریه کردیم زنده شد ؟؟

.

میگفت دلت گرفت پاشو برو بیرون، پارکی جایی، با چند نفر حرف بزن بزار یادت بره....

.

.

آقاهه انگار گفت: نمیشه

که بابام ادامه داد میدونم نمیشه اما باید بشه و ...

.

.

.

+ من میدونم باید برم سراغ زندگی ام، باید فراموشش کنم، نباید بهش فکر کنم، اون ازدواج کرده، درست نیست اصلا!!

من همه اینا رو میدونم...

و همه اینا عذاب وجدان میده بهم. قبلا در موردش حرف زدم. اما یه قلب دارم که انگار هزار تیکه شده... هنوز درد میکنه... یه دخترک درون دارم که انگار سردرگمه! دست مادرش و تو یه بازار شلوغ ول کرده و گم شده....

.

یه عالمه علامت سوال دارم تو ذهنم! یه عالمه گره های روحی....

تا حالا چله هم برداشتم برای اینکه بره از حافظه ام! آرزو میکردم میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد....

.

.

+گذر از این چیزا برای بقیه شاید راحت باشه. اما شاید دلیل اینکه من روش گیرم آسیب های روحی، مشکلات روحی و گره های روحی باشه که دارم....

واسه خاطر همین دنبال یه مشاور گشتم تا بهم کمک کنه بتونم رها کنم گذشته رو .... و س رو ...

.

.

باید دعا کنم....

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

"فاضل نظری"

دلم میخواد ببینمش

اما وقتی میبینمش حالم بد میشه!

بعد از این یکی دو روز تا عید میره ....

امشب یه خواب بود.

همه چیش...

اتفاقاتش...احساس هام ... حرفام ... باخت رحمان عموزاد... باخت اسنایدر و سعدالله اف....

+با یه احساس عجیب دارم به خواب میرم.

در حالیکه فکر میکنم نمیتونم با پدرم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشم و بهتره برم ...

و در حالیکه فکر میکنم م چطور با پدر معتاد و دیکتاتور مآبی که صبح تا شب تو خونه خوابیده و هیچ مسئولیتی در قبال خرج خونه و کارای خونه قبول نمیکنه زندگی مسالمت آمیزی داره؟! اونوقت من این همه حرص و جوش میخورم....

.

.

و در حالیکه فکر میکنم به س و پدرش. پدری که همیشه تحسینش کردم و همین که دوست داشتم در چنین خانواده ای باشم خیلی تاثیر داشت رو علاقه ی من به پسر بزرگش!

.

.

و در حالیکه این شب و آرامشش چقدر دوست داشتنیه. شبی که کسی نیست اعصابت رو بهم بریزه، بهت گیر بده. صدای گوش خراشی نیست. آرومه. و احساس هات هم آروم ترن.

شکرت واسه آفریدن شب. آرامش... شکرت خدا.

.

.

+م تو خانواده من نیست، نسبت فامیلی داریم

توی گروه سه نفره که چند وقت پیش گفتم اصرار داشتن فعال باشیم توش

رفتم ماجراها و احساس های امشب رو گفتم.

آروم تر شدم یکم

ولی نفر سوم این گروه آدم امنی نیست...

.

خیلی دوست دارم امشب حرف بزنم انگار. حرف بزنم و حرف بزنم ....

باز کنم دلم رو بلکه سبک بشه.

یکی باشه مرهم دردم و داشته باشه....

در حالیکه من سرم و کرده بودم تو گوشی و یا داشتم این پست های اخیر و می‌نوشتم یا تو اینستا و پینترست و طاقچه بودم س نیم ساعت همون جا تو ترمینال بود!!!

سرم و بلند کردم و دیدم کسی داخل ترمینال نمونده پا شدم رفتم بیرون. دیدم یه ماشین... اونجا پارک کرده ولی نور نمیزاشت پلاکش رو ببینم. داداشم با دوستاش خداحافظی کرد و به راننده گفت بریم، همین که از بغل اتوبوس رد شدیم دیدم داداشم با یکی دست داد و خوش و بش کرد!! بعله داداشش بود و یهو دیدم باباش و یهو س!!! درست از بغلش رد شدم. واضح دیدمش! همون آرزویی که تو دلم بود ولی گفتم آرزو نکنم!!

.

حالم بد شد.

طوفانی در سرم راه افتاد.

چرا سرم و کردم تو گوشی؟

چرا یه کاری نکردم که بیشتر اونجا باشم؟

چرا از این فرصتی که عین آرزوم بود استفاده نکردم؟

انقدر چرا و افسوس خوردم...

.

.

+اون یا من و کلا ندید! یا بود و نبودم براش فرقی نداشت! احتمالا هر دو صحیحه!

+یه خواستگار داشتم طرفای عید:))) اونم اونجا بوده! ولی من اونم ندیدم. گرچه دیدن و ندیدن اون اصلا برام مهم نیست و اصلاا ازش خوشم نمیاد!!

+خیلی شوک شده بودم.

حالمم بد شد...

هر وقت اونو (س رو ) میبینم احساس بی ارزشی میکنم....

.

.

+به یه مرکز مشاوره درخواست مشاوره دادم.

واسه اینکه حل کنم این ماجرا رو. حل کنم این احساس بی ارزشی رو . این تحقیری که سالها رو شونه ام نشسته و من در زندگی ام همش در تلاش بودم که نشون بودم اونی نبودم که اون فکر می‌کرد...

این مسابقه ی ارزشمندی.

مسابقه بهترین بودن.

که من و از پا در آورد....

.

.

+کپشن نداره که تو لیست بروز شده ها نره..

رفتم دکتر!

دو تا از قرصام نصف شد ...

ان شاءالله روند خوبی داشته باشم و به خوبی پیش بره.

.

.

+راستی س اینجاست هنوز.

وایساده بودم تو ایستگاه تاکسی که یهو دیدم یه ماشینِ ... رد شد و پلاکش رو نگاه کردم دیدم اونه!

بعدش میخواستم از خدا بخوام که بتونم ببینمش! ولی منصرف شدم... گفتم یه جا باید ایست بدم به این درخواست ها.... خلاصه از خدا نخواستم!

ترمینال

چند روزه سه تا از هم دانشگاهی های داداشم اومده بودن و خونمون مهمون بودن!

بعد الان من و بابام دکتر بودیم و اینام اومدن ترمینال که برن. بعد بابام گفت بیا بریم اونارم بدرقه کنیم. منم اومدم قشنگ رفتم پیششون که مثلا سلام بدم و بگم بسلامت و اینا.... اصلا من و ندیدن انگار!!

خورد تو ذوقم!

با خودم میگم چه برخورد عین گ... داشتن!

شایدم معذب شدن گفتن یوقت از اونایی میشیم که بدمون میاد!!!

جهانی ۲۰۲۳

حداقل چند ساله چنین عملکرد بدی رو در مسابقات جهانی نداشتیم!

سالی که رحمان هم باخت!

خب حسن باخت

امیر محمد هم باخت

.

.

تیلور خیلی قویه آقا!

خواب ها

دیشب تو خواب خیلی س رو می دیدم. می دیدم که اومده اینجا و انگار از جای دوری اومده، نمیدونم از خارج اومده بود یا همین ایران.

عصر مجبور شدم برم دم عابر بانک و پول بزنم! یهو تو ذهنم گفتم نکنه واقعا س اومده باشه الان که چند روز تعطیله پشت سر هم.

پا شدم آماده شدم و رفتم همین که رسیدم جلو درشون دیدم ماشینش دم درشونه:))

.

ولی خب حس خیلی خاصی نداشتم. با اینکه یه دلم میگفت ببینمش اما یه دل منطقی اومد جلو و گفت ندیدنش به صلاحه! بهتره اصلا نبینمش...

خلاصه صف عابر بانکم طولانی بود ولی تا وقتی اونجا بودم بیرون نیومد. با اینکه باباش اومد و دیدم. داداش هاش رو هم دیدم:)) ولی خودش خونه بود ...

.

.

+ تنها تو

که خیالت دست های بلندی دارد

و از فرسنگ ها فاصله

شانه هایم را تکان می دهد که :" چه وقت خواب است زن!؟

من در حوالیِ شب های تو پرسه می زنم

و خواب را چون کلاغی از مزارع گندم می پرانم"

آنگاه

قرض می دهد انگشت هایش را

که :" حساب کن!

در سال‌های مانده عمرت چند بار دیگر ممکن است ببینی ام؟"

"لیلا کردبچه"

زندگی زیباست

خب در حالیکه نشستم جلوی تلوزیون و برنامه دایره طلایی داره پخش میشه تصمیم گرفتم در فاصله ی بین کشتی ها کار امروزم رو هم انجام بدم (همین الان رضا اطری کشتی اش رو باخت!). خب قراره امروز از فیلم زندگی زیباست بنویسم.

.

.

این فیلم یه فیلمه کمدی تلقی میشه گرچه به دو نیمه ی کاملا متفاوت تقسیم میشه. نیمه ی اول فیلم پر از حس خوب و خنده و عشق و ... است. اما در نیمه ی دوم خانواده گوئیدو توسط نازی ها دستگیر و به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشن! گوئیدو یه پسر کوچک چهار پنج ساله داره. از وقتی توسط نازی ها دستگیر میشن به پسرش میگه این یه بازیه و سربازان نازی هم بازیکنان این بازی، و چون پسرش از تانک اسباب بازی خوشش میومد بهش میگه که جایزه نفر اول یه تانک واقعیه. حتی توی اردوگاه میره کارهای خیلی سنگین و غیر قابل تحمل انجام میده و وقتی پسرش ازش میپرسه که داری چیکار میکنی بهش میگه داریم جایزه ی مسابقه رو که یه تانکه میسازیم.

.

توی این اردوگاه ها افراد پیر و بچه ها رو از جوان ها جدا می کردن و یه روز بهشون میگفتن که امروز نوبت حمامه و باید برید حموم. و حموم در واقع کوره های آدم سوزی بود! که هیچ وقت از اون جا بیرون نمی اومدن.

.

خلاصه گوئیدو تمام تلاشش رو میکنه برای اینکه محیط اردوگاه رو برای پسرش قابل تحمل کنه و بهش جوری نشون بده که به اختیار خودشون اون جا هستن و هر وقت بخوان میتونن از اونجا خارج بشن. این حس آزادی و اینکه انسان احساس کنه قدرت انتخاب داره خیلی در تحمل سختی ها بهش کمک میکنه !

.

فیلم جالب و دیدنی ای هست!

.

.

+توان روحی ای که گوئیدو داشت خیلی زیاد و عجیب غریب بود. فکر کن آدم در اون شکنجه ها بیاد پیش پسرش و چنان وانمود کنه که داشته بازی می کرده و خیلی بهش خوش گذشته.

+ میزان قساوت آدم ها تعجب بر انگیزه! میزان قساوت قلب نازی ها! باهیچ فرمولی نمیشه سوزاندن بچه های بی گناه و زجر دادن به انسان ها رو توجیه کرد! در حین تماشای فیلم احساسی از وحشت درونم شکل می گرفت! یه لحظه به خودم گفتم که نه اینا صد سال پیش بوده، الان دیگه تمدن بشری پیشرفت کرده و یادم افتاد قبل از جنگ جهانی اول دقیقا آدم ها همین فکر رو می کردند.

+انسان ناخودآگاه خودش رو در اون شرایط قرار میده و فکر میکنه اگر چنین اتفاقی بیفته چه کار میکنه! من با تمام وجود آرزو می کنم خدا این طور بلا ها رو ازمون دور کنه ...

+نمونه همین قساوت ها همین الان روی این کره ی خاکی داره شکل میگیره و سکوت جامعه بشری خیلی عجیبه!

.

.

پ.ن: یکم پراکنده نوشتم و خب طبیعیه با توجه به اینکه یه چشمم به کشتی هاست. فیلم خیلی من و ناراحت و متاثر کرده بود و در عجب بودم از دنیا، از آدم ها، و از خودم می پرسیدم چرا انسان باید این همه رنج رو تحمل کنه؟ فلسفه ی دنیا و زندگی چیه؟

امام رضا!

میدونی خیلییییی دوستت دارم؟

آقای رئوفم...

خدا رو به حق شما و به حق شب شهادتتون قسم میدم محبتی که تو قلبم بهتون دارم رو تا ابد بهم ببخشه و روز به روز بیشترش کنه.

.

.

مجبور شدم به هر کسی رو بزنم

در محضر هر غریبه زانو بزنم

تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد

یک سر به ضامن آهو بزنم

کشتی

خب خب فردا اولین روز مسابقات جهانی کشتی آزاده و این روزها اگر طبق روال سابق جلو برم چندین پست ورزشی پشت سر هم تو وبلاگ نوشته میشن ان شاءالله

.

فدراسیون جهانی کشتی یه کلیپ از تیم ملی ایران پست گذاشته صدایی که روی ویدئو هست" حیدر حیدر" از محمود کریمی هست فکر کنم...

جالب بود، تو کامنت ها نوشته بودن فدراسیون کشتی رو هم حسینیه کردیم

.

.

سالگرد وفات پیامبر بود...

رحمهً للعالمین

+خواستم بگم بی تفاوت نیستم به سالگردتون پیامبر مهربانی ها ....

+سالگرد شهادت امام حسن ع هم بود.

.

.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

جین ایر و اتفاقات دیگر

خیلی وقته جین ایر جزو لیست نشان شده های من طاقچه است و دوست دارم بخونمش ولی راستش به خاطر حجم زیادش هی از خوندنش طفره رفتم. امشب گفتم کتاب رو باز میکنم و روزی فقط دو صفحه ازش میخونم. اما انقدر جذاب بود که حدود ۳۰ صفحه اش رو خوندم و الان دیگه چون دیره و باید برم مسواک بزنم خودم رو مجبور کردم دیگه نخونمش.

امشب اولین فیلم شهریور ماه رو دیدم به نام زندگی زیباست. خب طبیعتا طبق قراری که گذاشتم ان شاءالله میام و ازش مینویسم. خیلی متاثرم کرد.

راستی یکی از چیزهایی که دوست دارم ازش بنویسم، غزه است... کتابی در این باره دارم میخونم و خیلی جالبه. و چیزایی فهمیدم که تا حالا نمیدونستم.

و یه مورد دیگه هم که میخوام تو وبلاگ ازش صحبت کنم نابودی زبان مادری ما به دست سیستم کشور هست! سیستم آموزشی، صدا و سیما و .... زبان ما کاملا داره نابود میشه!

.

.

+اینارو گفتم که یادم نره و بعدا بیام ازشون بنویسم ان شاءالله

مترجم دردها

خب خیلی دلم میخواست یه پست در مورد خودم بنویسم اما قرارم یادم نرفته که در مورد هر کتابی که خوندم یه یادداشت بنویسم. و چون که مترجم درد ها رو چند روزه تموم کردم حالا نوبت اینه که ازش بنویسم.

مترجم درد ها مجموعه ای از چند داستان کوتاه از جومپا لاهیری هست. جومپا لاهیری از پدر و مادر هندی از آمریکا متولد شده و در این کتاب بیشتر از هندی های مهاجر در ایالات متحده نوشته. البته چند تا داستانش هم در کلکته اتفاق می افته.

داستان هاش جذاب و پر کشش هستن. توی هر داستان به مواجهه ی آدم های داستان با یک نوع رنج پرداخته بنظرم. یه سری رنج هایی که در زندگی اجتناب ناپذیر و غیر قابل انکارن.

یکی از شیرین ترین داستان هاش اولین داستان بود به نام موضوع موقت!

داستان یه زن و شوهری که بعد از سقط جنینی که داشتن خیلی از هم دور شده بودن و نسبت به هم سرد شده بودن. به خاطر قطعی برق طی چند شب متوالی مجبور میشن با هم بشینن و شام بخورن و در این حین صحبت هایی به ناچار با هم رد و بدل میکنند. تا اینکه در نهایت حرف هایی که از خودشون به هم دیگه میزنن باعث میشه روحشون به هم نزدیک تر بشه. یه جورایی من حس کردم اینکه رنجشون رو یه جورایی با هم به اشتراک گذاشتن باعث شد که دیوار های بینشون کم رنگ تر بشه.

.

.

دوست دارم در مورد داستان خانه خانم سن هم بنویسم چند خطی.

توی این داستان در مورد زنی مهاجر صحبت میشه که سخت دلش برای وطنش تنگ شده و سعی میکنه دلخوشی های کوچیکی برای خودش درست کنه! مثلا به یاد هند ماهی تازه بخره و بپزه. ولی چون رانندگی بلد نیست باید به شوهرش بگه تا اونو ببره به محل ماهی فروشی و شوهرش هم انقدر مشغله پیدا میکنه که اونو نمیبره! برای یادگرفتن رانندگی ترس داره و یه جورایی دو دستی به منطقه ی امنش چسبیده و همین یه جورایی باعث میشه از نظر روحی دچار بحرانی بشه.

.

.

داستان سوم هم مترجم درد ها بود!

چیزی که خیلی نظر من رو در این داستان جلب کرد این بود که چقدر احترام خانم داس به شغل آقای کاپاسی اونو شیفته خانم داس کرد! در حالی که زن خودش نظرش این بود که شغل شوهرش یه شغلی هست که مایه خجالته! اینکه چقدر مرد ها نیاز دارن به احساس شایستگی و احترام! و این چقدر براشون مهمه برام جالب توجه بود.

.

بچه

دو دستی بازوی چپم رو گرفته و خوابیده ... گاهی توی خواب دچار هیجان میشه و میبینم که دستاش دارن بازوم رو یه کوچولو فشار میدن... مثل وقتایی که نوزاد بود و با دستای کوچیکش انگشت هامو میگرفت

.

+گوشی رو تکیه دادم به لحافش و دارم مینویسم تا این حس خوب بمونه:)

+یه چیزی بگم؟؟ من خب خیلی بچه دوست دارم اما از اینکه خودم بچه ای به دنیا بيارم میترسم واسه خاطر اینکه من مسئول همه چیز اون بچه میشم ... ممکنه ژن های معیوب من بهش انتقال پیدا کنه، ممکنه از داشتن مادری مثل من راضی نباشه... شاید نخواد مادرش وضع مالی منو داشته باشه!!

همیشه به اینا فکر میکردم و راستش گفته بودم تا وقتی خیلی پولدار نشدم نمیخوام بچه ای داشته باشم اما فهمیدم انداختن خودم تو مسابقه ی پول بیشتر فقط خودم و نابود میکنه!

.

‌.

حالا چیزی که می خواستم بگم این بود که از خیلی وقت پیش دلم می‌خواست مثل اونایی که یه بچه رو پیدا میکنن یه بچه ای هم به من برسه و من بهش برسم و ازش مراقبت کنم.

مثل ریلا توی جلد هشتم آن شرلی....

.

.

البته خدا هیچ بچه ای رو از پدر مادرش دور نکنه و پدر مادر هیچ بچه ای رو ناشایست قرار نده ....

این فقط یه فانتزی ذهنیه! که دوست دارم یه بچه حاضر و آماده تحویل بگیرم که صد در صد هم من مسئولش نباشم !

.

+لازمه مسئولیت پذیری رو در خودم ذره ذره بالا ببرم

شکر

خداروشکر دیشب خوب خوابیدم و امروز خیلی از دیروز بهترم. امروز کتاب مترجم درد ها رو تموم کردم که به پیشنهاد امیرعلی نبویان توی پادکست کتاب باز گذاشته بودم توی لیست کتاب هام. کتاب خوب و جذابی بود حقیقتا. خیلی وقت بود کتابی اینجوری من و دنبال خودش نکشونده بود.

ان شاءالله میام و همون طور که قرار گذاشتم توی یک پست در موردش مینویسم.

دعا

از صبح بدن درد و سر درد زیادی دارم.

حدود یه ساعت و نیم پیش استامینوفن خوردم و الان میخوام گوشی و بزارم و بخوابم ان شاءالله...

خدایا خواهش میکنم زود خوابم ببره و راحت بخوابم🤲

خدایا به حق اباعبدالله الحسین ع نعمت خواب رو به خاطر درد زیاد از هیچ بنده ای نگیر🤲 شب بیداری همراه درد، در حالیکه بقیه خوابن غربت عجیبیه...

آمین...

یه مقدار حس سرماخوردگی داشتم دیروز. ولی امروز انقدر شدید شده که فقط روی زمین درازکشم ...

فکر کنم سویه جدید کرونا قبل از اینکه به کشور برسه به من رسیده!

ورزش رو یک ماه میشه که ول کردم. خوردن خوراکی های مفید رو هم به نسبت قبل خیلی ول کردم.

این روزا انگار یکسری افکار مزاحم دارم گاهی. و فکر می‌کنم سبک زندگی قبلی بیشتر بهم کمک می‌کرد. گرچه توی این مدت کارهای کوچیک زیادی انجام دادم که قدردانشون هستم و هم از خدا ممنونم و هم از خودم ممنونم که یک جا ننشستم و قدم برداشتم هر چند افتان و خیزان.

ورزش هم بسیار حائز اهمیت و تاثیرگذار هست، آروم آروم بهش برگردم عزیزم ...

.

.

+ببین زهرا طبیعیه گاهی ناآرامی! طبیعیه اینکه ورزش خیلی تاثیر مثبت داره و ترکش اون تاثیر هارو ازت برمی‌داره... پس فقط آروم آروم بهش برگرد.

+فردا اربعینه. نمیدونم س اینا اومدن یا نه! اگر این بارم نیان احتمالش هست که عروس خانوم با مادر شوهرش بازم دچار چالش شده!! چند روز بعد از عید فطر اومده بودن و الان تقریبا پنج ماهه!

الان یکی دو روزه دیگه دلم تنگ نیست و خیلی عادی ام! فکر میکنم اون روزایی که شبش خواب میبینم اونقدر تاثیر میزاره روم.

+ولی ببین زهرا من نیاز دارم یاد بگیرم بدون اثر س زندگی کنم! بفهمم زندگی بدون اون هم قشنگه! چجوری بگم!!

دارم به گذروندن جلسات مشاوره پیش یه مشاور خوب فکر میکنم. البته نه در حد اون مشاور هایی که واسه ۴۵ دقیقه صحبت ۳۸۰ تومن پول می‌خواست! مشاوره‌ای خوبی ان ها اما من این پولارو ندارم واقعا!! کاش بتونم یه مشاور خوب با حق ویزیت مناسب پیدا کنم.

+توی هشت و نیم دقیقه یلدا زود با رفتن فرزین کنار نیومد؟؟

+میترسم! از برگشتن اون حال! ولی ببین عزیزکم تو به موقع اقدام نکردی! چند ماه قبلش که علائم داشتی اگر تحت درمان قرار میگرفتی و ازش فرار نمیکردی راحت تر درمان میشدی و اونقدر هم اذیت نمیشدی! خب ببین این دنیا حساب کتاب داره... یهویی رخ نمیده. تو فردا اون چیزی رو درو میکنی که امروز کاشتی ... پس مراقبت صحیح از خودم سلامتی رو در پی خواهد داشت ان شاءالله.

این لحظه

خدایا واسه همین لحظه ی الان شکرت💙

واسه بوی قورمه سبزی مامانم که سر شب پیچیده بود تو حیاط🌱

واسه گل های باز شده ی شمعدانی 🌹 واسه اون رنگ زیباشون...

واسه گلسر نقلی ای که امروز درست کردم و خیلی دوستش داشتم و تو ذهنم گفتم اگه یه روزی روزگاری دختری داشته باشم با اینا موهاشو خرگوشی میبندم😍

واسه کتاب های خوبی که دستمه📚

واسه همین قدم های خیلی کوچیک و مفید که بر میدارم🍃

واسه بودن پدرم، مادرم و داداشام کنارم و توی خونه مون👨‍👩‍👧‍👦

واسه شکمی که سیره 💜

واسه رخت خوابی که نرمه💚

واسه آرامشی که توی فضای شب هست🌃

واسه امینت، که میتونم با خیال راحت تو خونه خودمون به خواب یرم🏡

واسه خرده سفارش هایی که میگیرم🎀

واسه چراغ روشن خونه همسایه ها🏘

واسه میوه های خوشمزه ای که روزی مون میکنی🥰

واسه گلابی های شیرینی که عمه اینا آوردن🍐

واسه بودن مامانم و پیچیدن صداش توی خونه 💗

واسه سلامتی... واسه اینکه میتونم راحت بخوابم 🙏

واسه اینکه هزار تا دم و دستگاه بیمارستانی بهم وصل نیست و سر جای خودم دارم تو وبلاگم پست میزارم و میخوابم....

.

.

ممنونم بابت این لحظه، واسه این حس خوب، واسه این شکرگزاری، واسه بودنت و بخشیدن این لحظه بهم

.

+عاقبت بخیرمون کن خدا 🤲

بچه کوچولو

دلم یه بچه کوچولو موچولو میخواد در سنی که هنوز بلد نیست حرف بزنه

بگیرم بغلم آرومش کنم و باهاش بازی کنم

آقا جانم

امام حسین اون گوشه گوشه‌های حرمت کاش یه گوشه کوچیک بود به اندازه ۴۰ در ۴۰ من همون جا زانوهامو بغل میگرفتم و می نشستم ... یه عالمه باهات حرف میزدم. امام حسین! دلم برات تنگ شده ...

خوشبحال هدی و دوستاش و اهالی موکب شون...

خوشبحال پسر خاله ام که اونجاست ...

خوشبحال این میلیون میلیون آدمی که دارن میان سمتت. لیاقتش و داشتن که واسه خاطر عشق به تو بزنن به راه و بیابون و ...

امام حسین! دوستت دارم....

نعمت

خدایا دمت گرم که ح رو بهم دادی

عوض تمام نداشته هام داشتن این برادر کوچیکه ی بزرگ خیلی حس خوبی بوده همیشه

🍂

باید پاشم برم قرصام و بخورم و حدیث کسا و زیارت عاشورا بخونم، مسواک بزنم و صورتم و بشورم و بخوابم.

خیلی دوست دارم شب بیداری رو اما نمیتونم نماز صبح بیدار بشم و میخوام زودتر بخوابم شب ها.

.

این روزا خیلی دلم برای س تنگ میشه! نمیدونم شاید به خاطر حال و هوای پاییزی و زنده شدن خاطراته... اینجا دیگه کاملا پاییز شده! ما اصلا از تابستون چیزی نفهمیدیم و پاییز داره میرسه! من پاییز و زمستون رو اصلا دوست ندارم.... آرزو دارم یه شهر دیگه خونه داشته باشم و پاییز و زمستون اینجا نباشم.

.

.

من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم با این همه شناوری اش توی ذهنم! نزار قبانی یه جایی میگه:

و همیشه تو مثل گل نیلوفر

در آب های ذهن من شناوری

.

.

اینجوری پیش برم یه زندگی شهریاری خواهم داشت تمام عمر به یاد ثریا!!

.

+ کاش اربعین بیان اینجا ....

.

+کافه ها رو پی تو میگردم

صندلی به صندلی میز به میز

تو تو پاییز رسیدی باید

تو رو پس بگیرمت از پاییز

#بابک_جهانبخش

.

.

+تلوزیونمون چند وقتیه خراب بود و روشن نمیشد از دیروز روشن شده. دیروز یه قسمت از هشت و نیم دقیقه رو دیدم که همون قسمت بهم خوردن عقد یلدا و فرزین بود. الانم خیلی دوست دارم قسمت بعدی رو ببینم ولی به حد کافی دیره ...

ترومن شو

آخرین فیلمی که برای مرداد ماه نوشته بودم ترومن شو بود. همین اولش میگم که اگه میخواید اسپویل نشه نخونید.

ترومن یه شخصی هست که قبل از تولدش توسط یه کمپانی خریداری میشه برای ساخت فیلم و از لحظه ای که در جنین هست ازش فیلمبرداری میکنند و به صورت زنده در کل جهان پخش میشه فیلمش. جریان زندگی ترومن توی یک جزیره میگذره و به مرور ترومن بزرگ میشه در حالیکه آدمهای اطرافش همه بازیگر هستن. پدر و مادرش. هم کلاسی هاش. همسایه هاش ... همه و همه ...کارگردان اتفاقاتی که برای ترومن می افته رو کنترل می کنه و در همه لحظات اونو تحت نظر دارن.

یه جایی ترومن شک میکنه به اتفاقاتی که دور و برش می افته و تلاش می کنه کاری کنه که نتونن پیش بینی کنن. مثلا تصمیم میگیره یهو سفر بره و ... اما چون همه بازیگرای این فیلمن باعث میشن که نتونه به چیزی که میخواد برسه.

انگار اون کارگردان رو شبیه خدای زندگی ترومن کرده بودن... یعنی این حس به آدم القا میشد... کارگردان بر میگرده میگه اون اگه بخواد از این دنیا خارج بشه من نمیتونم جلوشو بگیرم و اون خودش نمیخواد و ...

بالاخره ترومن به هر سختی که بود یه جوری از زیر نظر این دوربین ها فرار میکنه و میخواد که از این محدوده فاصله بگیره و خارج بشه. کارگردان همه کار میکنه برای اینکه ترومن نتونه بره ولی اون بالاخره به یه جایی میرسه که دیواره و دیوار همون شهرک سینماییه یه جورایی که فیلم ترومن توش فیلمبرداری میشه. کارگردان بهش میگه تو نمیتونی خارج بشی، تو میترسی، همه چی رو من اینجا برات مهیا میکنم، دنیای بیرون از اینجا هیچ چیزی نداره که برات جذاب باشه! پر از خیانت و دروغ و ...

.

.

+یکم گیج کننده بود و اگه قرار نزاشته بودم که در مورد کتاب و فیلم هایی که میخونم و میبینم یه یادداشت کوچیک بنویسم، نمینوشتم. ولی فقط اون چیزایی که به ذهنم میرسه رو همین طوری خام میگم و رد میشم.

+چند سال قبل به سخنرانی های آقای پناهیان گوش میدادم. یه جایی از فیلم ترومن شو خیلی تعریف می کرد و میگفت یه جورایی نشون دهنده زندگی بشره! یعنی تو باید فکر کنی نقش اول این فیلم زندگیت هستی و فارغ از رفتار بقیه فقط تو ارزیابی میشه. اگه همه آدم ها دارن یه کاری رو انجام میدن اونا بازیگرن ولی این تویی که راهت رو انتخاب می کنی...

+و من به این فکر کردم که من یه دنیای دیگه ای دارم که احساس می کنم متعلق به اون دنیا هستم. و اگر تلاش کنم میتونم مثل ترومن به دنیایی وارد بشم که احساس میکنم متعلق به منه! دنیایی که ارزش های من برای من به تصویر میکشه.... چیزایی که احساس میکنم کار اصلی من هستن و من متعلق به اونهام.

.

.

+اون جایی که کارگردان میگه ما حقیقت دنیا رو با اون چیزایی که به ما ارائه شده می پذیریم! اینجاش خیلی برای من جالب بود. یه آزمایشی انجام شده که توی اون یه حیوان قدرتمند و پر زور مثل فیل رو از بچگی با یه طناب می بندن به یه جایی. اون حیوان وقتی که بچه اس هر چقدر تلاش میکنه اون طناب رو پاره کنه و بره نمیتونه، یاد میگیره که نمیتونه از اون جا تکون بخوره. به مرور بزرگ میشه و زورش بیشتر میشه اما دیگه حتی امتحان نمیکنه ببینه میتونه یا نه! چون از زمان تولد این محدودیت بهش ارائه شده و اون پذیرفته!!

من به این فکر کردم که چقدر چیزهای مختلفی توسط دنیا، آدم های دور و برم بهم ارائه شده و من اونا رو بپذیرفتم! در حالی که میتونه اینجوری نباشه!

.

.

پ.ن: نوشتن این یادداشت خیلی برام سخت بود ولی به هر زوری بود به هر حال نوشتم ....

هر وقت یه ناشناس پیام میده،

هر وقت یه شماره ناشناس می افته رو صفحه موبایلم،

هر وقت وقتی هیچ کس خونه نیست و باید من برم در و باز کنم زنگ درو میزنن،

هر وقت توی اینستا ریکوئست برام میاد،

و خیلی وقتای دیگه یه امید واهی و ناخودآگاهی درونم هست که نکنه کسی که اون طرفه س باشه!!!