و شبی از شب ها ...

یه صندلی کهنه تاشو داشتیم، امروز اونو از انباری آوردیم بیرون که تو حیاط که میشینم به جای اینکه روی بلوکی، سنگی بشینم روی اون بشینم... و حسابی باب میلم شده.

خیلی وقت بود این طوری شب بیرون ننشسته بودم و به ستاره ها نگاه نکرده بودم...

.

یه لیوان آب‌جوش ریختم و یه قاشق عسل ریختم توش،

اومدم نشستم روی صندلی،

یه آهنگ عاشقانه از راغب پلی کردم،

نسیم ملایمی میاد و میخوره به موهای نیمه خیسم،

آب‌جوشم رو ذره ذره مینوشم،

به ستاره ها نگاه میکنم،

به نور ماه نگاه میکنم،

به سکوت اطرافم توجه میکنم،

که گاهی صدای موتوری از توش رد میشه،

صدای یه موتور یه چاه میاد،

صدای برگ ها میاد که در دست نسیم تکون میخورن،

احساس آرامش میکنم،

به خودم فکر میکنم،

یاد بچگیام می افتم،

به عشق فکر میکنم

...

انگار نتیجه همه فکرام این حرفی میشه که یادم نیست از کی شنیدم:

زندگی دوی سرعت نیست، زندگی دوی ماراتنه!!

.

می فهمم ضعف هام، عزت نفسم، رشد شخصی ام، درد های روحی، اضطراب ها، عشق ها، محبت ها ... همه و همه هیچ جا به یه نقطه پایان نمیرسن. عشق ها گاهی سرد میشن، انگیزه ها می افتن، اگه اینجاها مسابقه رو ول کنی و بشینی مسابقه رو از دست میدی ...

درد ها و اضطراب ها هم مثل این میمونه که وسط مسابقه بند کفشت باز شه، یا زمین بخوری و ... اگه توی دوی سرعت زمین بخوری قطعا میبازی! اما در دوی ماراتن تو هنوز میتونی پاشی و چون مسیر طولانیه شانس اینو داری که عقب افتادگیت رو جبران کنی....

.

.

+ ماراتن زندگیت رو ادامه بده؛

آغوشت رو برای سختی ها باز کن تا بتونی لذت رو مزه مزه کنی ...

.

.

+ فکر کنم پشه های این جای حیاط امشب به یه شام لذیذ رسیدن! پاهام نابود شد تو همین چند دقیقه!! دیگه برم.

شاید زندگی همین باشد...

عصر تابستونِ یکی از روزهای بیست و پنج سالگی،

اومدم سر مزرعه تره بار پدرم،

باد میاد،

چند تا کدو چیدم،

یه خیار کندم خوردم،

بین لوبیاها و برگ چغندر ها قدم زدم،

و کیف مامانم رو گرفتم تا از توش مفاتیح کوچیکم رو در بیارم که زیارت عاشورامو بخونم،

در حالیکه به این فکر میکنم که تو یه دوره آموزشی شرکت کنم... پول جور کنم براش ... به حساب من وام تعلق میگیره؟؟؟ و این جور چیزا ...

و در حالیکه اون گوشه موشه های دلم یه مقدار دلش شعرهای شکست عشقی شهریار و میخواد..

.

اینارو گفتم که بگم شاید زندگی همین باشد...

.

.

+ باید بریم و نمیتونم اینجا زیارت عاشورا بخونم

از شماتت ها هیچ ناراحت نشو،

از تیکه ها ناراحت نشو،

تو این دنیا به حسین ِ فاطمه شماتت کردن..

تو چه انتظاری داری؟؟

دیگه موقع دیدنش تاپ تاپ قلبم منفجر نمیشه !

.

+ نمیخوام زیاد ازش بنویسم. همین کافیه.

من خجالت میکشم تو این روزای عزا از امام حسین ع حاجت بخوام ...

من فقط می‌خوام من و از خودش جدا نکنه ...

این کشته ی فتاده به هامون،

حسینِ توست

این صید ِ دست و پا زده در خون،

حسینِ توست

.

​​​​#محتشم کاشانی

وَلَدی علی ...

می‌رسم با سر زانو به سر پیکر تو

لشکر شام چه آورده علی بر سر تو

باورم نیست تو آن اکبر سابق باشی

لشکری ریخته انگار علی بر سر تو

چه کنم گریه کنم یا بدنت را ببرم

پدرت خورده به حال چه کنم در بر تو!

سرِ پیری به من و گریه‌ی من می‌خندند

هلهله می‌کند این قافله دور و برِ تو

من که مَردم، غمِ تو زار و زمین گیرم کرد

چه کند با غم تو، خواهر تو، مادر تو...

- وحید محمدی

رهاشدگی

چند روز پیش برای پسر خاله ی س اومده بودن خواستگاری من.

البته کاملا سنتی بود ، میگفتن که پسره اصلا من و ندیده و ازمون میخواستن که عکس بدیم و بعد اونا هم عکس بدن و ببینیم همو می پسندیم یا نه ( من پسره رو میشناختم ولی).

خب بابام که بی میلی خودش رو با قیافه گرفتن نشون داد که یعنی نه.

منم گفتم نه. گفتم من س رو با تراپی و ... تونستم کنار بزارمش حالا برم بشم زن پسر خاله اش؟؟ هی تو هر مراسم و عیدی ببینمش، زنش بچه دار بشه برم خونه شون و ...

همین قدر نزدیک بود ها ... برم بشم عروس خانواده شون

.

+ حالا رفته بودیم عزاداری یه لحظه شَبَهِش رو دیدم اومد سوار ماشین شد. درسته دیگه تو ذهنم نیست واقعا. ولی یه حس خاصی یه لحظه تو دل آدم ایجاد میشه... و میفهمم هر چه دورتر ازش باشم همون قدر بهتره.

شاید حتی عشق نیست و یه تروماست، ناشی از طرحواره رها شدگی ولی در هر حال یه چالش بزرگ هست اگه بخوام بشم عضوی از خانواده اون ها که البته من این چالش و به جون نمی‌خرم !!

.

+ از تهِ ته قلبم خداروشکر میکنم واسه اینکه رها شدم ازش. وقتی که می‌دیدم هنوز بهش دل بسته ام خیلی حس بدی می گرفتم... با خودم میگفتم اون زندگی خودش و داره، همه دوستام زندگی خودشون رو دارن اون وقت من هنوز نتونستم یه آدمی که دوستم نداشت رو فراموش کنم.... واقعا شکر میکنم خدا

بدرقه

طبیعیه من با دیدن عکس ورزشکاران اعزامی به المپیک در مراسم بدرقه شون اشکی میشم؟؟؟؟

بهم نچسبید هیات.

بیرون بود و انقدر موتور و ماشین و شلوغی آدم ها بود که هیچی نمیشد متوجه شد...

.

عزادار

برای اولین بار تو ماه محرم امسال دارم میرم هیات.

میدونی بنظرم همین شرکت کردنه مهمه، انگار به امام حسین ع میگی من دوستت دارم ها... میرم که جز عزادارهات حسابم کنی...

.

محرم

شب سوم محرمه. من نشستم توی حیاط تا صدای صحبت کردن مادر و برادرم کمتر تمرکزم رو پرت کنه . صدای دسته های عزاداری آقام اباعبدالله الحسین ع داره به گوشم میرسه.

مدت هاست که حس میکنم خیلی از معنویت فاصله گرفتم. با این حال هنوز انگار یه چیزی هست. یه چیزی هنوز پاره نشده. یه چیزی هنوز دلم رو میلرزونه وقتی صدای دسته های عزاداری رو میشنوم. هنوزم کلمه ی اباعبدالله رو دوست دارم.

و همین باعث میشه که حس خوبی بگیرم. حس کنم که هنوز زنده ام. هنوز چیزی از عشق درونم زنده است...

و من خداروشاکرم بابت این نعمت....

بابت اینکه پدری دارم که با عشق حسین ع بزرگ شده و هنوز عاشق امام حسینشه..... هنوز خیلی دوستش داره...

با بابام خیلی اختلاف داشتم همیشه. هنوزم سعی میکنم خیلی پر و پامون بهم نپیچه که حرفمون نشه اما همیشه ممنون این عشق امام حسینم که شاید ازش بهم به ارث رسیده... یا شاید باعث شده بصورت اکتسابی کسبش کنم !

همون وقتایی که سه چهار سالم بود. بابام تو خونه نوحه میگفت و من مثل مردایی که توی دسته دیده بودم کاپشنم رو مینداختم جلوم و زنجیر و سینه میزدم.... ( زمستون بود اون موقع و کسایی که به هیات میومدن کاپشن میپوشیدن)

یا همون وقتایی که از کتاب های مداحی اش روایت میخوند برای مامانم و منم گوش میکردم...

یا اون وقتایی که با عشق اسم امام حسین و صدا کرد و دیدم که بغض کرد...

.

.

به هر حال اول از خدا، بعد از خود امام حسین جانم و بعد از بابام ممنونم بابت این نعمتی که نصیبم شده.

الحمدلله رب العالمین....

دشمنان

یه زمانی بود که تو یه کلاس نویسندگی شرکت کرده بودم و خانم نویسنده به عنوان اولین تمرین گفته بود که کتاب داستان های کوتاه چخوف رو بخونید. در اول کار بنظرم می اومد که خیلی غمگین و ناامید کننده هست و برای روحیه ام خوب نیست. آخه خیلی روحیه ی حساسی داشتم. به عبارتی به زور خودم رو سر پا نگه می داشتم که نیفتم.

کتاب قطوری بود و من رفته رفته بهش علاقه مند شدم. البته هنوزم بنظرم کتاب خوبی نبود اما می دیدم که سیر داستان ها من و جذب میکنه.

بعد از اینکه کتاب رو تموم کردم، من موندم و یه علاقه ی زیاد به داستان های چخوف. بعد از اون کتاب های کم حجم ترش ، نمایشنامه هاش رو خوندم. بعدش وقتی که داشتم ترکی استانبولی یاد می گرفتم توی یوتیوب یه کانال کتاب صوتی به ترکی استانبولی دیدم. تمام داستان هایی که از چخوف صوتی کرده بود رو گوش دادم به مرور زمان و رفته رفته این علاقه بیشتر شد تا اینکه چخوف شد یکی از محبوب ترین نویسنده های من.

دشمنان مجموعه ای از چند تا داستان کوتاه چخوف به ترجمه ی نویسنده ی محبوب ایرانی من، سیمین دانشور، هست.

.

داستان های چخوف زندگی رو به همون صورتی که هست نشون میده. اگر که ادم ها درگیر هدر دادن عمر هستند همون رو نشون میده. من در ابتدا فکر میکردم که این هیچ فایده ای نداره اما بعدش فهمیدم چخوف بدی های زندگی رو همون طوری که هست نشون میده. اگر که ادم داره زندگیش رو هدر میده همون رو نشون میده. ادم از دور بهتر میتونه بفهمه که چه راهی درسته و چه راهی غلط.

وقتی که نشون میده سرانجام بطالت چیه ادم میفهمه که به کجا خواهد رسید و اگر راه دیگری رو می رفت سرنوشتش چی میشد.

دیدن تجربه های زندگی ادم های مختلف باعث میشه که ادم درس بگیره. خودش رو جای اون شخصیت بزاره و ببینه که در چنین موقعیتی رفتار درست چی بود.

.

نمونه این رو در کتاب قمارباز داستایوفسکی هم به شدت حس کردم. وقتی که شخصیت اصلی داستان دارای استعداد بود و میتونست که آینده ی خوبی برای خودش رقم بزنه اما وقتی درگیر قمار شد نتیجه چی شد...

.

.

+خلاصه اینکه خوندن داستان های روسی رو به شدت دوست دارم. مخصوصا اگر نویسنده چخوف باشه. داستان های بسیار جذاب و پر کشش هست. در عین حال از خلال داستان ها خیلی چیزها میشه یاد گرفت. میشه زندگی ادم های مختلف رو دید و تجربه کسب کرد. بدون اینکه خودت تو اون زندگی ها بوده باشی.

رأی

تو شهر کوچیک ما آرای پزشکیان چهار برابر آرای جلیلی بوده...

من طرفدار جلیلی هم نبودم ولی از رای های تعصبی هم زبون های خودم میترسم!

.

+ یه جورایی استان های آذری زبان سهم بسیار بزرگی در رای های پزشکیان دارن،

پزشکیان تبلیغات رو خوب بلد بود. استراتژی های قوی ای داشت.

سلبریتی های محبوب آذری براش تبلیغ کردن... از اونا استفاده کرد.

از مسئله ی ترک بودنش به شدت استفاده کرد...

.

.

+ امیدوارم خوب بشه نتیجه . هر کی که انتخاب شد ، امیدوارم هشت سال بعد ایران حال بهتری از الان داشته باشه.

دارم می‌خوابم

اما

امشب از اون شبایی هست که

دلم میخواد خیلی بخوابم ... بیدار نشم ... که مجبور نباشم با مسائل دنیای واقعی درگیر باشم ...

.

.

همین قدر فرار کننده !

گیلاس

من عاشق میوه ام.

و گیلاس یکی از مورد علاقه ترین میوه های کنه.

همیشه آرزو داشتم که درخت گیلاس داشته باشیم و خیلی گیلاس داشته باشه و هر چقدر می‌خوام بتونم ازش بخورم...

گیلاس کاشته بودیم تو حیاط و خب کوچیک بود و خیلی میوه نمی‌داد یا اینکه سرمازده میشدن و چیزی نمی موند...

اما امسال درختمون پر گیلاس های قرمز و شیرین شده و من هر چقدر می‌خوام ازش میخورم

.

خدایا هزار بار شکرت میکنم واسه اینکه این نعمت بزرگ رو بهم دادی .

زنبور وحشی

تنش های زیادی با همسایه مون تجربه میکنیم.

بسیار بسیار مرد آزاردهنده ای هست ولی خب مدتی بود که خبری ازش نبود ولی این بار پدرم بوده که دستش رو به لونه زنبور برده و حالا زنبور ها شروع کردن بهمون حمله کردن !!!!

به بابام گفته وضعت بهتر شده، ازت میگیرمشون!!!!!!

.

امیدوارم که این قائله ختم بشه. این آدم هر طور کاری از دستش بر میاد!!

فقط پناه میبرم به خدا ....

رویداد های بعد از سریال

اینکه چند روز پشت سر هم رفتم و سریال دیدم و از کارای دیگه ام موندم ارتباطم رو با دنیای واقعی قطع کرد.

من و برد توی دنیایی که تو فیلم در جریان بود و بعد از اینکه آخرین قسمتش تموم شد من پرت شدم به دنیای واقعی و خب دیدم زندگی ای که باید ادامه بدم اینه نه فیلم.

.

این قطع ارتباط با دنیای واقعی برای من سمه. برای بقیه نمی‌دونم. علاوه بر این فیلم تو ذهنم فانتزی سازی می‌کنه. فانتزی یه زندگی دیگه، یه طور احساس دیگه ، یه طور عشق دیگه ... که فقط مال توی فیلم هاست.

توی دنیای واقعی آدم ها و اتفاق ها غالبا خاکستری ان... اما تو فیلم همه چی سیاه یا سفیده. یا خوشبختی یا بدبخت ! یا عاشقی یا متنفر ...

و این برای منی که ذاتا این خطای شناختی رو دارم یه چیز آسیب رسان دیگه است.

.

نمیخوام زیادی بهش بال و پر بدم. بالاخره گذشت. من دز بسیار بسیار کمی دارو دریافت میکنم و به خاطر همین الان دچار تنش های بیشتری میشم. بهتره که بیشتر حواسم باشه تا بتونم آسون تر گذر کنم...

.

امیدوارم نتایج انتخابات تو کل کشور مثل شهر ما نباشه !

نازنین زهرا

تو خودت رو با بقیه مقایسه میکنی...

ولی آیا رنج های خودت رو هم با بقیه مقایسه کردی ؟؟؟

خودت رو خیلی سرزنش میکنی که در این سن چیز قابل توجهی نتونستی به دست بیاری و به جایی نرسیدی !

خودت رو ملامت میکنی که در موقعیتی قرار داری که کسی مثل آ.ژ. بتونه که در موردت اظهار نظر کنه.

خودت رو مقصر میدونی وقتی نتونستی کسی رو پیدا کنی که دوستش داشته باشی و همراه زندگیت باشه، مقصر میدونی چون میگی که ایده آلیست بودم ...

خودت رو مقصر تمام اتفاقات و ناملایمات روحی خودت میدونی.

خب درست....

.

اما آیا کسی که خودت رو باهاش مقایسه میکنی در شرایط تو بوده ؟؟

آیا با ژنتیک تو به دنیا اومده بود؟ میدونی که بخش بزرگی از ناملایمات روحی ارثی بوده... پس آیا اینکه تو باهاش دست و پنجه نرم کردی نشون میده ضعیف تر از اون ها هستی ؟؟؟

.

آیا اون ها در شرایط تو زندگی کردند؟ محدودیت های تورو تجربه کردند؟؟

آره تو از بچگی ذاتا زودرنج و حساس بودی، و خیلی خیلی حس بد می‌گرفتی از این که اینطوری هستی... آیا اونا هم اینطوری بودن؟؟؟

نازنینم،

ببین دلیل نمیشه که مثل م.ی همیشه سرحال و خوش خنده باشی. شاید در بدن تو هورمون های شادی آور کمتری ترشح میشه...

.

زهرا !

تو مطمئنی از بقیه بیشتر تلاش نکردی ؟؟؟

این تو نبودی که خودت رو به آب و آتیش زدی که بتونی درست رو ادامه بدی ؟؟ بتونی اجازه تحصیل بگیری؟ این تو نبودی که به خاطر اشتیاق واسه پرواز در آسمان بزرگتری با سن کم مقابل همه وایسادی و گفتی نمیخوام الان ازدواج کنم و می‌خوام درس بخونم؟؟؟

این تو نبودی که از یه محیط خیلی کوچک و محدود رفتی به یک جای بزرگ و به شدت برات سخت بود... با این حال این تو نبودی که هر جوری بود تسلیم نشدی و ادامه دادی و تونستی تا حدودی سازگار بشی و با هم اتاق های ناسازگارت سر کنی؟؟؟

این تو نبودی که تونستی روند زندگیت رو عوض کنی؟؟؟

این تو نبودی که با غم وحشتناک از دست دادن کسی که تمام زندگیت بود کنار اومدی؟؟؟ هر جوری که بود!

.

این تو نبودی که اعتماد اساتیدت رو به دست آوردی؟؟

این تو نبودی که ادامه دادی؟؟؟ این تو نبودی که هی تمرین کردی؟؟؟ که چطوری اعتماد به نفس داشته باشی؟؟ که چطور دیگه نلرزی تو جمع؟؟؟

زهرا ! من و ببین... یادته تو عروسی معصومه، حدود ده سال پیش، چطور می لرزیدی وقتی رفتی وسط ؟؟؟

یادته چطور صورتت رو از همه پنهون میکردی؟؟؟

چقدر تمرین کردی که اعتماد به نفس داشته باشی.

مقصر اعتماد به نفس نداشته ات تو بودی؟؟؟ یا ژن، تربیت خانوادگی ، محیط و .... بود ؟؟ البته توام سهمی داشتی ولی اینا بسیار پر رنگ بود.

زهرا شاید اگه تلاش هات نبود الان مثل س بودی!!! تا اون حد گوشه گیر و بی اعتماد به نفس! تصور کن اگه نمیتونستی بری ادامه تحصیل بدی!!

ولی تو بودی که همه اون سختی ها رو دوام آوردی. نازنین زهرا ! تو بودی که با افسردگی، چیزی که تابوی خانواده بود، با همه اون حرفایی که شنیدی و دیوونه دونستنت، ادامه دادی و تونستی غلبه کنی،

تو بودی که وقتی اون دکتر قرص های خواب بهت داده بود، به جای اعتیاد کورکورانه و اعتماد به اون پزشک احمق، قطع کردی و گفتی اینا درمان من نیست... من اینارو نمی‌خورم.

تو بودی که با تلاش هات اجازه ندادی دوباره ببرنت پیش اون پزشک احمق !

زهرا همش تو بودی!

تو بودی که با اون حال هر روز پا می‌شدی ورزش میکردی...

تو بودی ...

عزیزدلم! من و ببخش که این همه اذیتت کردم... زهرا من بهت افتخار میکنم.

واسه این پویایی همیشگی ات... واسه اینکه بعد از اون تجربه بسیار سخت باز تسلیم نشدی ، یه هنر جدید یاد گرفتی ، یه کار جدید راه انداختی ، و تونستی خیلی حس های خوبی به خودت هدیه بدی ...

زهرا تو خجالت نداری، باید به خودت افتخار کنی... نگاه کنی به اینکه از کجا داری به کجا میری ...

این همه دوره نگاه کردی،

یادداشت کردی،

رژیم غذایی رعایت کردی،

به خودت کمک کردی ...

مطمئن باش همه کسایی که دچار افسردگی میشن این کارو نمی‌کنند...

ولی تو کردی، تو ادامه دادی...

.

زهرا، نازنین زهرا .... تو کسی که بقیه قضاوت میکنند نیستی ...

تویی که میدونی چیا کشیدی و چیا از سرت گذشته .

.

بقیه قضاوت خواهند کرد. بقیه خواهند گفت که یه شکست خورده ای... بقیه مسخره خواهند کرد.

من با آغوش باز به استقبال مسخره شدن، قضاوت شدن، بی ارزش شدن و رفتن وسط همه این چیزا میرم .

چون ترس من ایناست و وقتی برم وسط میدون و بگم بیاین،

دیگه چیزی واسه ترس وجود نداره ....

الان از عروسی م برگشتم. حس و حال عجیب غریبی داشتم. اصلا خودمم نمی‌دونم که چی دارم حس میکنم.

از کارای مامانم بی نهایت اعصابم خرده. از اینکه به همه چی ام گیر میده و کلا همه جا چشمش به منه که حجاب داشته باشم، عقب نمونم، ناراحت نباشم، جام بد نباشه....

الان دارم میفهمم که مامانم چقدر شخصیت کنترل گری داره!!! عذاب وجدان هم میگیرم که چرا اینطوری فکر میکنم در حالیکه اون من و دوست داره و واسه همین انقدر حواسش بهمه.

.

از خودم بدم میاد. نمی‌دونم دقیقا واسه چی. شاید واسه اینکه به اندازه بقیه خوشگل نیستم. یا شاید به خاطر اینکه به اندازه بقیه اعتماد به نفس ندارم. یا اینکه بلدش نیستم چطوری زندگی کنم...

.

رابطه م با پدرش انقدر مهربانانه و خوب بود که چشام اشکی شد...

.

خب الان چه مرگمه؟؟؟ نمی‌دونم چه مرگمه. فقط می‌دونم یه مرگم هست. از همه چی و همه کس بدم میاد. شاید از زندگی هم ...

.

این اصلا وضعیت خوبی نیست.

ولی همه حس ها فرصت اینو دارن که ابراز وجود کنن و من می‌خوام به جای انکار و فرار کردن ازش بپذیرمش... و اجازه بدم که ابراز وجود کنه و بعد جور و پلاسش و جمع کنه و بره.

.

.

من واقعا دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم.

نمی‌دونم می‌خوام کجا باشم ولی مطمئنم دیگه نمیخوام اینجا باشم.

Mürşid hazretleri

برم تو انتخابات به جونید افندی رای بدم ؟؟؟؟

.

.

پیج شخصی و یه پیج فیک رو از ته پاک کردم. فعلا به اون پیج دیگه ام هم نمی‌رم که دیگه تیکه فیلم نبینم.

هر کس باید پیج و خم های روح و جسم خودش رو بشناسه،

تماشای چند روزه سریال،

و موندن از کارای دیگه ،

و بی برنامگی،

وضعیت روحی من و به شدت آسیب می‌زنه.

خب حدود یه ساعت پیش سریال تموم شد.

خیلیییی خوب بود.

دیگه الان در انتهای شب جذابیتی برام نداره انقدر که این سریالو دوست داشتم.

.

ولی یه چیزی بگم اینجا. در انتهای شب با پرداختن به مسائل جنسی و ... مخاطب رو کنجکاو می‌کنه و به سمت خودش میکشونه! خیلی چیز زیادی برای گفتن نداره.

.