امشب
دیشب حدود یه ساعت و نیم بعد افطار مهمونا رفتن. خوب بود. تنها چیزی که بود یکدست نبودن ظرف ها بود که من اصلا حال نداشتم ظرف ست پیدا کنم و به همون قناعت کرده بودم.
سفره رو هم یکم جای نامناسبی پهن کرده بودم ولی در مجموع خوب بود. مامانم خیلی زحمت کشیده بود. غذاها خوشمزه بود و سفره رنگین. الحمدالله.
.
بعد از رفتن مهمونا من رفته رفته بدتر شدم و اثر مسکنی که خورده بودم رفت. دیگه رفتیم دکتر. سرم زد. مسکن بود فکر کنم. چون یه حالت سست و بیحال اما بدون درد به بدنم داده. این آروم بودنش حس خوبیه..
.
.
دو تا هم کلاسی هام و چند تا هم محله اونجا بودن. همه مریض شدن این روزا.
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 5:9 توسط
|