امروز اعصابم از همه چیز بهم ریخته.

.

کار احمقانه ای که کردم این بود که از تشنگی یه بطری آب معدنی خیلی سرد رو خوردم. از اون موقع سرم درد میکنه و اعصابمم بهم ریخته.

گرچه خیلی چیزا هم کلا رو اعصابم بود....

.

از بهم ریختگی متریالی که باید سفارش بدم. از رفتار ناشایسته چند تا از دوستان و مشتری ها.

از یه سری حرفایی که اصلااا جاش نبود...

کلا!!!

نمایشگاه

اومدم یه نمایشگاه توی مدرسه.

احساس میکنم زشت شدم و خیلی حس خوبی ندارم.

معلم های سابقم رو دیدم... یکیشون گرم و مهربون بود اون یکی خنثی.

فانوس

بدانید و آگاه باشید اگر روزی خداوند به من پسری بده

من بی برو برگرد اسمش رو میزارم " رضا"....

به عشق علی ابن موسی الرضا

.

.

دریا و تخته پاره و طوفان و من مگر

فانوس روشن تو کشاند به ساحلم

"حسین منزوی "

یکی بود، یکی نبود

امروز سالگرد مرتضی پاشایی بود...

خدا بیامرزدش

.

+ جمعه بود، ۲۳ آبان ۱۳۹۳... فیتیله میداد. فکر کنم توی همون برنامه فیتیله تسلیت گفتن فوتش رو و من فهمیدم.

اون شب حالم خیلی گرفته بود. روزای بعدش هم توی مدرسه کلا همه ناراحت بودیم.

.

+چقدر زود میگذره ... نُه سال شد.

.

شعر

خدا شهریار رو رحمت کنه

و به آقای برقعی عزت بده....

امشب شعراشون برام شب خوبی رو ساخت

.

.

بدون فن غزل بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است...

شعر

دمکراسی این نیست

که مرد نظرش را

درباره سیاست بگوید

و کسی به او اعتراض نکند

دمکراسی آن است

که زن

نظرش را درباره عشق بگوید

و کسی او را نکشد


"سعاد الصباح"

+چقدر اشعار این زن رو دوست دارم

چقدر کلماتش رو دوست دارم...

شاعران زن عرب بسیار عشق رو خوب توصیف می‌کنند..‌. بسیااار...

دلم از نوشتن سیر نیست اما دیگه خیلی دیره و خوابم میگیره.

لپ تاپ عزیزم قول میدم بازم بهت سر بزنم و باهات بنویسم. ان شاءالله ....

مشاوره

دیروز قسمت دوم جلسه با روان شناس بود. قسمتی از تایم به مرور حرف های گفته شده گذشت چون طبیعتا از ذهنش پاک شده بود. قسمتی هم به بازگویی این نکات که بهتره توسط روانپزشکی که میگه ویزیت بشم چون احتمالا نیاز به تغییر دارو دارم. و در قسمت بعدی من متن هایی که از کتاب برام جالب توجه بود رو براش خوندم که به عنوان تکلیف برام تعیین کرده بود.

و تکلیف این بار این شده که یه کتاب دیگه بخونم و اون یکی کتاب رو هم یکی دو فصل جلو ببرم.

.

.

کمی با روانشناس احساس صمیمیت نمی کنم. یعنی احساس می کنم مرزی بین من و او وجود داره.

.

.

تغییر دارو برای من کار بسیار بزرگی هست و نمیدونم میتونم این و هندل کنم یا نه! چون به زور این دارو ها رو تونستم بخورم و روم جواب داد.

بهم گفت به خاطر نقش وراثت نیاز هست که پروسه ی درمان دارویی ام طولانی تر باشه. مثلا دو سه سال. تا احتمال برگشتش کم بشه. گفت ممکنه در دوران بارداری و زایمان برگرده!

.

نمیدونم به این مسئله چطوری نگاه کنم! شاید بهتره طب سنتی رو امتحان کنم به جای چند سال داروی شیمیایی خوردن؟!

فعلا تکالیف گفته شده رو انجام بدم تا بگذره و ببینم چه می شود. اما تغییر دادن دارو برای من به شدت استرس زاست و استرس از هر چیزی بدتره.

خدایا میشه دستم و بگیری؟ میشه کمکم کنی محبتت رو حس کنم؟ من بهت احتیاج دارم....

.

.

intern

خیلی وقته دستام از دکمه های کیبورد فاصله گرفتن. دلم برای صدای دکمه ها تنگ شده بود. دنیای درون لپ تاپم رو خیلی دوست دارم. وبلاگم و نوشتن هام برای خودم. پوشه ی فیلم هام و ساعت هایی که به تنهایی به دنیاهای دیگری سفر میکنم.

امشب شب نشینی به فیلم رو به انجام رسوندم و نشستم باقی مونده فیلم کارآموز رو دیدم. و الان تصمیم گرفتم عیش این شب رو تکمیل کنم و با لپ تاپ توی وبلاگم پست بنویسم.

خب بزارید همین جا از فیلم کارآموز بگم و پست بعدی حرفای دنیای خودم باشه.

.

.

داستان یک مرد هفتاد ساله است که بازنشسته شده و دنیای بازنشسته ها به مذاقش خوش نمیاد. به خاطر همین برای یه آگهی کارآموزی مخصوص سالمندان درخواست میده و قبول میشه و وارد شرکت همون زن جوانی که یک کسب و کار اینترنتی رو راه انداخته و صبح تا شب مشغول اون هست و همسرش مسئولیت نگهداری از بچه و رسیدگی به امور خونه رو به عهده گرفته.

سرگرم کننده بود و شاید برای یه سالمند امیدوار کننده باشه. اینکه در اون سن بتونی اتفاقات جدید به زندگیت بیاری و همش پشت نیمکت های پارک نشینی!

از نظر کسب و کار و ... هم انگیزه دهنده است.

اما راستش در مورد زندگی خانوادگی صاحب شرکت چیز قابل توجهی پیدا نکردم.

چرا باید شوهرش از چیزی که اقتضای طبیعتش هست دست بکشه و خونه داری کنه؟ چرا باید همه تقصیر ها بیفته گردن شوهرش؟ درسته کارش اشتباه بود اما خب زندگی یه بده بستون دو طرفه است! اینا رو نفهمیدم.

.

.

+دنیای مدرن بار روانی بسیار زیادی برای زن ها به ارمغان آورده. تا چند وقت پیش زن ها کارشون مشخص بود. داخل خونه بودن و اگر هم شاغل میبودن کارهای هنری و در منزل انجام میدادن اما دنیای مدرن ما رو به شرکت ها، کسب و کار ها و تجارت آورد. گرچه خوبی های بسیاری داره از جمله حس استقلال، اعتماد به نفس و ... اما از طرفی مسئولیتی بر مسئولیت های دیگه اضافه شد و بعضی از ما گاهی این توان رو نداریم. چون مرد هر چقدر هم تلاش کنه نمیتونه جای زن رو در تربیت فرزند بگیره. و در جامعه ی ایرانی بیشتر مرد ها کار خونه رو مختص زن میدونن و اگر هر دو نفر شاغل باشن اون زن هست که همه کارهای خونه رو هم بر عهده داره!

.

+با نقش زن قصه خیلی ارتباط برقرار کردم مخصوصا با اون احساس تنهایی ... با اون احساس الان چیکار کنم که به همه جنبه ها برسم؟!

.

+و در من زنی است بین سنت و مدرنیته در نوسان. گاهی مدرنیته دلش را می برد و دوست دارد صاحب تخصصی در دنیای مارکتینگ باشد و گاهی دلش هوای خیالات سنتی را می کند که بچه بزرگ کند و فلان آش را بپزد و سبزی پاک کند و ...

.

روز من

دارم تیکه پاره های از کار زده شده ام رو جمع میکنم تا ادامه بدم.

تا خودم فروش داشته باشم و مشتری های خودم رو داشته باشم و از واسطه ها که هزار تا طاقچه بالا میزارن راحت بشم...

.

لیست خرید های ضروری می نویسم.

و لیست کارهایی که در صف دارم.

دوره ی تولید محتوایی که خریدم رو ببینم و تو ویرگول مقاله بنویسم.

.

+پریشب خواب میدیدم زیر بمبارونیم. انگار ایران به فلسطین ملحق شده بود. جنگنده ها میومدن و مارو میزدن منم میگفتم پس این پدافند هوایی کشور چیکار داره میکنه که انقدر راحت پهپاد ها دارن میان رو سر ما.

هولناک بود.

کار و اعصاب خوردیاش

بعضی وقتا مثل الان دلم میخواد کارم و ول کنم! و فکر می‌کنم اصلا این کاره؟؟

.

به دوستم چند تا نمونه فرستادم - گفته بود بفرستم -

بعد یه تل مروارید دوزی فرستادم و نوشتم قیمتش ۱۵۰

بعد اومده نوشته قیمتش ۱۵ هست یا ۱۵۰؟؟؟

.

اعصاب آدم خرد میشه! یه کیک رو می‌خریم ۲۰ تومن بعد یه گلسر و میگی ۱۵ تومن میگن گرونه!

دوست دارم پولدار باشم و یه خونه ویلایی بزرگ تو یه جای آروم داشته باشم که چند ساله بهش سر نزدم.

بعد یه روز برم کلید و بندازم، در حیاط و باز کنم و ببینم سراسر حیاط پر برگ و گرد و خاکه. حتی توی حوض هم پر برگ و جلبک شده.

بعد شروع کنم ذره ذره این حیاط و عمارت ویلایی شو تمیز کنم و برق بندازم.

بعدم بشینم تو بالکنش و چایی و شیرینی بخورم

برنامه ها

دوست دارم نخوابم و بشینم فیلم کارآموز رو ببینم! شب بیداری و فیلم ...

اما مدت هاست دیگه چنین کاری نکردم. اولین تجربه ام از شب بیداری و فیلم ترم یک خوابگاه و پسران برتر از گل بود. تا ساعت چهار پنج صبح فیلم میدیدم و ساعت شش هم بیدار میشدم میرفتم دانشگاه! خیلی روزای سختی بود. کل روز حالم از زندگی بهم می‌خورد به خاطر بی خوابی! کابوس بود...

...

خیلی دوست دارم تغییری بدم به روند زندگیم اما نمیدونم چطوری این کارو انجام بدم.

دوست دارم به مامانم کمک کنم. خیلی کار میکنه و من به غیر از تمیز کردن اتاق و دم کردن چایی هیچ کمکی بهش نمیکنم!

دوست دارم آشپزی یاد بگیرم. بتونم غذا های خوشمزه درست کنم.

صبح ها زود بیدار بشم و شب ها زود بخوابم.

در طول روز ورزش کنم و برنامه ریزی روزانه داشته باشم.

زمانی رو به مناجات و دعا و معنویت اختصاص بدم‌.

و زودتر بتونم در روند یادگیری انگلیسی ثابت قدم بشم.

.

+الان هر روز لیست کارامو مینویسم و تیک میزنم ولی ساعت مشخص ندارن و فقط یه قدمی در هر کدوم بر میدارم...

+میدونم که شیوه ی تغییر یکباره اصلا جوابگو نیست. تکنیک خرده عادت ها خیلی خوب بود و اجرا کردن همین شیوه میتونه جواب باشه.

دلم یه پلوی خوشمزه و چرب و چیلی میخواد

خواستگاري

نمیدونم چرا خواستگاری های سنتی بهم بر میخوره

در صورتی که همه جا همین طوره... چیزی برای برخوردن وجود نداره!

خیلی خیلی دوست دارم از اینجا برم و از دست این رسم و رسوم و خاله زنک بازیا خلاص بشم.

البته همون جا هم که بودم یوقت می‌دیدی یه خانوم اومد جلو گفت دخترم شماره تونو میشه بهم بدی؟؟؟

.

+اصلا ازدواج سنتی برای من تعریف نشده!! خدا کنه یه ازدواج خوب غیر سنتی سر راهم قرار بگیره.

اینکه این روزا خبری از غزه نمی‌شنویم واسه اینه که اینترنتشون رو قطع کردن!

گوموآ

شخصیت گوموآ طوریه که آدم نمیدونه چه احساسی بهش داشته باشه.

اوایل داستان که کاملا خوب بود. اونقدر از حموسو و یوحا حمایت و مراقبت کرد ...

بعدش حتی جومونگ رو بیشتر از بچه های خودش دوست داشنت و ازش مراقبت می‌کرد.

و باز هم تا زمانی که جومونگ برای خودش گروه دامول رو تشکیل میده ازش حمایت میکنه و همه جوره هواشو داره....

اما آخرش یهو به کارایی دست میزنه که عاقبت به خیرش نمیکنه

.

از جمله اینکه وزیر اعظم رو مجازات نمیکنه و همچنان به حرفش گوش میده، وقتی کشته شدن یومیول رو میبینه هیچ واکنشی به قاتلش یعنی وزیر اعظم نشون نمیده، به تسو اعتماد میکنه، به جومونگ پشت میکنه، یوحا و سویا رو اسیر نگه می داره و باعث گم شدن سویا و یوری میشه و یوحا رو میکشه!!!

.

خیلی شخصیت خاکستری ای داره!

.

+ یه پست بود تو اینستا، در مورد این بود که جومونگ عاشق سویا شده بود آخر فیلم یا فقط ترحم می‌کرد!

یکی اومده بود نوشته بود خوش به حالتون که دغدغه تون جومونگه

+از یه طرف خیلی دغدغه بی اهمیتی هست و میتونه نشان از بی فکری آدم باشه

اما از طرفی خوشحالم میکنه! به خاطر اینکه پارسال آرزو داشتم انقدر آروم باشم که به این چیزا فکر کنم

کار، هنر و من

ببین به هر حال من اردیبهشت ماه تو همین وبلاگ قول دادم تا آخر سال گلسر می‌سازم و تو این زمینه فعالیت میکنم.

فلذا الان بایستی اقدامات لازم رو انجام بدم.

یه دوره ادمینی اینستاگرام دارم که خریدمش پارسال و مونده، اونو تو پیج پیاده کنم! البته خیلی لاک پشتی و کم کم ...

.

+ اگر n تا پیج موفق تو این زمینه هست چرا من نتونم موفق بشم؟؟ من که استعدادم خداروشکر همراهیم میکنه توی این مسیر، انجام این کار هم بهم لذت میده و دوستش دارم. ادامه بده ....

توکل کن به خدا و هر کاری برای رشد پیج و رسیدن به درآمد لازمه انجام بده، حداقلش بعدا میدونی تلاشت رو کردی!

.

بانوی قهرمان

ساره جوانمردی امروز با بچه سه ماهه اش رفته بود روی سکو

.

.

اسم فرزندش آوش هست ولی نوشته بودن دختر ساره جوانمردی!

مگه آوش اسم پسر نیست؟

.

.

+ ساره عزیز .... یادمه تو پارالمپیک لندن اولین مدال بانوان ایران در پارالمپیک رو کسب کرد که برنز بود... اون سال خوش یمن بود و زهرا نعمتی مونم طلا گرفت پشت بندش

البته که در پارالمپیک های بعدی ساره هم چند تا مدال طلا کسب کرد

+الهی زندگیش طعم عسل شه

.

.

پ‌. ن: زندگی چرخش های عجیب و غریبی داره...

رفیق قدیمی

چند وقتی بود هی خواب میدیدمش، تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و حالی ازش بپرسم.

پیام دادم و اون مثل عادت سابقش میزاشت ساعتی از روی پیامم بگذره تا جواب بده!

با اینکه خودش آنلاین بود و من از پیج شخصی ام دیدم که چراغ پیجش سبزه!!

.

+بنظرم این رفتار توهین آمیزه! درسته ممکنه کار داشته باشه یا هر چی ولی میتونه بگه عزیزم الان دستم بند فلان چیزه و n ساعت بعد میام و پیام میدم مثلا!

و بیاد و چند دقیقه بشینه و جواب بده!

ولی چنین رفتاری به این باور که لیاقت رفاقت رو نداره صحه میزاره!

.

.

خویشتن داری

امشب یه قول و قراری با خودم گذاشتم.

متوجه شدم بعد از بیماری و تجربه اون حس بیچارگی یه جورایی امید کمک از بقیه دارم...

و یه جاهایی در رفتارم دچار تغییر شده. مثلا اینکه قبلا انقدر از مشکلات مالی ام اصلا دم نمیزدم! ولی الان چرا ... از یه طرف انگار اون دیوار جدا کننده ای که بین خودم و بقیه میکشیدم کمتر شده و خاکی تر شدم به عبارتی اما

از یه طرف دیگه احساس میکنم این تاثیر بدی داره روی وجهه ی آدم! انگار باید بعضی مرز ها رو همیشه نگه داشت و اجازه نداد کسی داخلشون بشه!

امشب یه قانونی برای خودم وضع کردم:

" در کارها با خویشتن داری برخورد کنم و از گفتن یک سری حرف ها و گلایه ها خودداری کنم،

همین طور قرضی که دارم رو بدم و به هیییچ عنوان از کسی پول نگیرم!! تا وقتی ته حسابم یک پس اندازی نگه نداشتم هیچ چیزی حتی دوره آموزشی نخرم که وقتی در مبادا لازم شد مجبور به قرض بشم! "

.

.

+یاد حدیثی افتادم که فکر میکنم از امیر المومنین ع بود که می فرمود: از گفتن مشکل خود پیش کسی که راه حل آن را به تو عرضه نمی‌کند خودداری کن چرا که موجب شکستن تو در نظر دیگران می شود.

#نقل به مضمون

دندون

میخواستم مسواک نزنم یاد هزینه های سرسام آور دندون پزشکی افتادم