امیر محمد خالقی

هر بار که تو یکی از پست‌ها عکسش رو میبینم قلبم به درد میاد.

و دلم برای خانواده‌اش کباب میشه...

چون خودم می‌دونم و می‌بینم پدر و مادر با چه زحمت و امید و آرزویی بچه‌شون رو میفرستن دانشگاه، اونم بهترین دانشگاه کشور که به خیال خودشون یه روزی سری تو سرا دربیاره.

وقتی صحنه دویدنش جلو چشام میاد احساس می‌کنم قلبم تیکه تیکه میشه... یادمه یه بار تو خوابگاه یه دختر لپ تاپش رو با خودش می‌خوابوند که یوقت ندزدنش چون میگفت من اینو با هزار قسط و دردسر خریدم، اگه بدزدنش بدبخت میشم. هر روز باهاش کد می‌زد و تلاش می‌کرد بتونه خرجش رو دربیاره...

امیرمحمد نماینده‌ی درد طبقه ماست. طبقه‌ای که با خون دل خوردن‌های زیاد امیدشون رو حفظ می‌کنند و تلاش می‌کنند وارد دنیای رویاهاشون بشن؛

ولی حقیقت اینه که پایان قصه‌های ما همیشه خوش نیست...

.

ز پیله بافتنم خسته‌ام ولی چه کنم

امیدوارم و زندان آدمی است امید

#فاضل نظری

امروز جواب آزمایشات رو گرفتم و اکو شدم.

خداروشکر اکوی قلبم مشکلی نداشت و وضعیت قلبم نرماله:))

تو آزمایشات هم فقط کم‌خونی بود که اونم در حد دوسال پیش شدید نیست و فقط مکمل داد.

الهی شکر.

دنیا همان یک لحظه بود

بعضی لحظه‌ها آرزو می‌کنم کاش زندگی فقط همین لحظه بود. هیچ چیز دیگری نبود و فقط همین آن بود، همین حس بود...

مثلا همین عصر زمستانی که با پالتویی بر تن و کلاهی بر سر پیاده روی می‌کنم و خورشید پرتوهای کم جانش را به سمتم می‌فرستد. آسمان آبی کمرنگی است و تکه تکه ابر دارد. کبوتری در پهنه آسمان بال می‌زند و جلو می‌رود و آرامش روستا را منعکس می‌کند. مرغ‌ها جلوی پایم این طرف و آن طرف می‌روند و از روی زمین چیزهایی برای خوردن پیدا می‌کنند. خانواده‌ام در خانه هستند و صدایشان می‌آید. هوا سرد است اما مطبوع و دلپذیر. از دور صدای موتورها، سگ‌ها، خروس ها و صدای اره برقی که یحتمل دارد درختی را قطع می‌کند می‌شنوم. و منصور ضابطیان از پادکست جعبه اپیزود دریا را برایم می‌خواند. داستان حسن آقای مراکشی و ماهی محشرش را روایت می‌کند و دهن من آب می‌افتد و یادم می‌آید گرسنه‌ام.

پیاده روی گرمای دلپذیری در تنم پخش می‌کند و احساس می‌کنم حالم خوب است. بوی بهار می‌آید...

افسردگی و اضطراب برگشته!

راستش نمی‌خواستم اینجا بنویسم چون شاید ازش خجالت میکشم‌. وقتی به آدم‌ها میگی که افسردگی داری همه فکر میکنن تو یه آدم بی‌اراده هستی که نمیتونی حال خودت رو خوب کنی اما نمیفهمن که چقدر تلاش می‌کنی و جون می‌کنی!

آزمایش باید برم بدم، مربوط به ویتامین‌ها و کم‌خونی بدنم که احتمالا رفته بالا.

و به هر جون کندنی هم باشه باید پول تراپی رو جور کنم. به هر حال باید روش‌های مختلف رو امتحان کنم.

.

+ معمولا تو این حال کابوس سراغ آدم میاد ولی دیشب یه خواب می‌دیدم که حس خوب بهم می‌داد. خواب می‌دیدم چهارقلو دختر داشتم. بچه‌ها حدودا سه چهار سالشون بود و خیلی زیبا بودن. و من سرشار از حس خوب بودم. یکیشون رو محکم بغل کرده بودم و با خودم میگفتم من همیشه دوست داشتم پسر داشته باشم ولی دختر داشتن چقدر شیرینه :))

این روزها البته حس نمی‌کنم که یک روزی بتونم فرزندی داشته باشم اما این خواب‌ حس خوبی داد.

+ بعدش هم خواب تاریخی می‌دیدم. تو قصر‌های امپراطوری‌ها بودم :)

تربت

یه تسبیح تربت به دستم رسیده،

تربت کربلا یه بوی خیلی خاصی داره... عطر بهشت میوه...

الان که شب شده گاهی میگم واقعا تموم شد؟؟؟ انقدر این فرآیند طولانی شد و انقدر اذیت شدم و انقدر استرس کشیدم...

خداروشکر واقعا. ولی قلبم درد می‌کنه و نگرانم می‌کنه. کاش کاش کاش که اینم هیچی نباشه :)

.

+ انقدر من از پروژه غول ساخته بودم و انقدر ازش می‌ترسیدم که نگو. درحالیکه خیلی خیلی راحت‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. تو ذهنم یه سناریوهایی براش ساخته بودم بیا و ببین :))) میگفتم استاد رد می‌کنه حتما بعدش چی بگم؟ چجوری صحبت کنم که ده رو بده؟؟؟

عزیزدلم بقیه ترس‌هات هم میتونن همینقدر غیر واقعی باشن ها

و بالاخره پایان کارشناسی

خداروشکر عالی تموم شد.

۱۹.۷۵ داور و استاد خیلی نظر مثبتی داشتن و حتی داور بهم گفت پروژه رو ببرم پارک علم و فناوری :)))

از خوشحالی داشتم پرواز می‌کردم وقتی از جلسه بیرون اومدم :)

الهی شکرت...

والا ساناز با ام اسی که داره، تاحالا یه بارم ازش چیزی نگفته بود! ولی من و نوشتن اکو اومدم زود نوشتم اینجا

تازه اگه یه ذره ادامه بدم میرسم به وصیت و عبرت نامه:))

ولی خدا بزرگه.

میخوام از این به بعدِ زندگیم رابطه‌ام رو با خدا بهتر کنم. ایمانم رو تقویت کنم. با خدا بودن به آدم قدرت میده.

بهمنِ همیشه پر حادثه

با آنفولانزا اتفاقات پی در پی زیادی برای من افتاد. و متاسفانه در رابطه با سلامتی.

قلبم رو باید ببرم اکو! جالب اینه که درست در یک زمان قلب من و برادرم رو نوشتن اکو :)

ولی من یه دردی در سمت چپ سینه‌ام همیشه داشتم و فکر نمی‌کنم که از قلبم باشه. فقط این ضربان‌های نامنظم لعنتی کار دستم داده که خدا کنه بخیر بگذره. همین الان هم داره خودنمایی میکنه و من به خاطر همین گوشی دستم گرفتم! که مشغول گوشی بشم و هی نگم وای چطوری زد

.

+ فردا روز دفاعم هست و قراره ان شاءالله با مادرم بریم. به خاطر اوضاع نابسامان جسمی و روحی ترجیح دادم مادرم باهام بیاد.

+ امیدوارم که دفاع به خوبی بگذره.