میدونید یلدا برای من واقعا جذاب نیست ! فلسفه شو نمیفهمم.

البته اگر فلسفه اش این باشه که طولانی ترین تاریکی رو دور هم و کنار هم بگذرونیم تا روشنایی صبح برسه این خوبه 👌

ولی باز برام خیلی جذاب نیست!! راستش کریسمس خیلی برام جذاب تر از یلداست.

من آدمی ام که روی هویت ملی و وطنم خیلی حساسم و همیشه سعی میکنم حفظش کنم با این حال فلسفه کریسمس برام خیلی جذاب تره.

سال جدید و یه شروع جدید،

بابانوئل که تو شب کریسمس هدیه میاره،

رسم خانواده ها برای هدیه دادن به همدیگه،

اون تم سبز و قرمز و طلایی دلبرش ،

اون نور ها و شکلات های کریسمس ...

.

.

اول برم سانسوری های امشب سرزمین بادها رو ببینم بعد بخوابم

.

+ وضع صدا و سیما خیلی خرااابه ... واقعا باید یه فکری به حال خودشون بکنن.

نشون نمیده بچه مال موهیوله بعد نشون میده که موهیول میخواد بچه رو بیاره پیش خودش!

دفعه قبل تو پخش همه اینارو نشون داد اینسری دیگه شورش و درآوردن.

لِهَم لِه....

خیلی خسته شدم. الان باید بخوابم صبح پاشم دو تا تل و دو تا گیره درست کنم.

عکس سفارشا رو بگیرم و تا یازده بسته بندی کنم و بفرستم.

.

بعد بشینم یه تل یلدای عروس رو تا عصر آماده کنم .

.

.

+ امروزم خیلی خسته شدم و دلم دو روز خواب و فیلم میخواد.

یه وقتایی مثل الان کارم بنظرم خیلی چرت میاد. از سر و کله زدن با مشتری هایی که هر کدوم یه جوری ان اعصابم بهم میریزه. از انتظار کشیدن واسه رسیدن مواد اولیه توسط پست کلافه میشم. و از کارایی که گره میخوره حالم بهم میخوره ...

دوست دارم همه اش رو جمع کنم و بزارم کنار.

اما بازم ادامه میدم.

واسه یه قراری که با خودم گذاشتم و واسه حس خوبی که گاهی نصیبم میشه...

.

.

وقتی کارمندی به یکی میگی بله قربان، وقتی خویش فرمایی به همه

این حقیقتِ دارک ماجراست.

.

.

+ خدایا شکرت که به این کار مشغول شدم و بیکار نموندم. مطمئنم این کار خیلی روی رشد من تاثیر داره...

مسواک زدن واقعا کار سختیه یا برای من انقدر سخت بنظر میاد؟

.

الان باید برم مسواک بزنم.

امروز بیش از حد گوشی دست گرفتم و همین باعث پریشانی فکرم شده...

.

+سریال سرزمین بادها رو به قدری سانسور کردن که واقعا ارزش دیدن نداره... چون آدم هیچی ازش نمی‌فهمه.

حتی چیزایی که دفعه قبل پخش کرده بودن رو این دفعه سانسور کردن.

آخه اگه قراره اینجوری فیلم و نابود کنن چرا دوبله و پخش میکنن!!

.

.

+باید در طول روز نت رو در ساعات مشخصی باز کنم چون قشنگ عملکرد ذهنم مختل میشه.

سریال سرزمین بادها انقدر سانسور شده که اصلا داستانش معلوم نیست.

واقعا سانسور های بی موردی داره !

شکر

امروز دوست دوران راهنمایی ام، همون که چند وقت پیش میگفتم که خواب میبینمش، زنگ زد و حدود دو ساعت حرف زدیم.

خیلی حس خوبی داشت و لذت بردم....

انگار آدم سفر میکنه به اون دوران و یاد ایام خوشمون.

با هم از س حرف زدیم...

از اینکه چه اسم رمز هایی براش گذاشته بودیم و چه حس هایی داشتیم ... امشب برای اولین بار احساس کردم بزرگ شدیم.

قبلا ها وقتی دوستم میگفت فلانی یه ماجرای بچگی بود من با خودم میگفتم داره خودش رو گول میزنه اما حالا میفهمم که واقعا بچگی بود ...

انگار الان دنیا رو همون طور که هست می‌بینیم به دور از دیدگاه رویایی بچگی و پرنس و پرنسس بازی

.

.

الهی شکرت واسه این ساعت های دلپذیر و صحبت های خوش🌱

الهی شکرت واسه رضایت مشتری هام💫

الهی شکرت که مشتری راضی شد شنبه ببرم 🦋

الهی شکرت واسه این آب عسلی که الان میخوام بخورم🎀

الحمدلله ....

سهراب

امروز همش این شعر سهراب تو سرمه که :

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید....

.

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

پشت دریا ها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است...

.

.

+دلم برای خودِ اهل مطالعه و نوشتنم تنگ شده.

سفارش های یلدا که تموم شد جداً و جداً و جداً به این موضوع رسیدگی میکنم ان شاءالله

به نام نامی سر

یه موضوعی رو تازه فهمیدم.

از دست دادن خون باعث میشه آدم تشنه بشه. یه جوری انگار جیگرت میسوزه و دلت آب میخواد...

من به علیِ اکبر فکر کردم. اون جایی که از میدان نبرد زخمی اومد و از بابا آب خواست...

.

+روضه اکبر خیلی رو من اثر داره از اول. و دلم یه گریه ای برای مصیبت اهل بیت میخواد که همه ناپاکی هام رو بشوره ببره.‌

دو تا لحظه کلا خیلی رو من اثر داره‌

یه جا وقتی اهل حرم و آقا علی اکبرشون رو میبینن که باید لای عبا بیاد...

و یکی جایی که آقا تنها میجنگه...

.

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک، الف، لام، میم ، طا ، ها ، سر

رفیق

سلام

رفیقِ با مرام ....

.

.

+ تو همیشه در قلب منی آقای امام رضا....

دوستت دارم.

گوشه ی حرمت، جایی که گنبد طلات دیده بشه. هر کدوم از زائرات یه جایی مشغول زیارت باشن و من بشینم و برات گریه کنم ... و باهات حرف بزنم... و همون جا جامعه بخونم و یه حال خوب تو دلم جاری باشه.

.

کار و بار

اون تلی که خیلی براش استرس داشتم یه تل خوب از آب دراومد و امروز ارسال کردم به مقصد.

یه تل دیگه هم برای زندایی ام زده بودم که خیلی خوشش اومده بود و حسابی دلش رو برده بود.

یه مشتری داشتم که شوهر خیلی بد دلی داشت و هم شهری خودمون بود و با هزار دردسر بالاخره کارها به دستش رسید و خداروشکر اونم خیلی راضی بود و زنگ زد و کلی تشکر کرد. واقعا مرسی ازش که این همه احساس خوب بهم بخشید. الهی که خدا بهش کمک کنه ...

الان چند تا سفارش دیگه دارم و استرس دو تا ریسه رو دارم که باید برای یه سالن زیبایی بزنم. امیدوارم که اونم خوب از آب دربیاد و هم من و هم مشتری راضی باشیم.

.

امروز زیاد کار نکردم و تقریبا یه استراحتی به خودم دادم. هم روبانام نرسید دستم و هم اینکه نیاز به استراحت داشتم. به خاطر همینه که الان دستام خسته نیست و تونستم بیام و بنویسم.

.

.

+یکمم برم تو دفتر بنویسم که دلم برای نوشتن توش تنگ شده...

دکتر

امروز وقت دکتر داشتم. رفتم پیش دکترم. بنظرم دکتر خوبیه... حداقل همیشه با من خوب برخورد می کنه. یکم به بعضی چیزا بی اهمیتی نشون میده اما در کل دکتر خوبی بود ... اون کسی بود که توی تاریک ترین روزهای من فرشته نجات بود.

با اینکه احتمالا بنابه گفته روانشناس داروهای دیگری بهتر از این داروها میتونست بده و ... اما من اینجا دسترسی به دکتر دیگری نداشتم. یعنی پیش کسایی که بودن رفته بودم و نتیجه نگرفته بودم و این دکتر کسی بود که در دسترسم بود و داروهاش مناسب بود.

پس من ازش ممنونم و براش بهترین ها رو از خدا میخوام.

...

دو تا قرصم قطع شده کاملا. مونده دو تا. حالا یکی اش که پرانوله و قطعش خیلی کار سختی نیست. ولی دیگری داروی اصلی هست که برای درمان استفاده میشه و قراره دو هفته به همین منوال ادامه بدم و بعدش یه روز تمام، یه روز نصف و ...

.

دارم به این فکر میکنم که اگر میخوام به روند عادی ادامه بدم باید از خودم مراقبت کنم. پیاده روی، رژیم غذایی، اصلاح ساعت خواب، کم کردن فشار کاری، مهربونی با خودم و رسیدگی به روح و روانم.

.

خوبه که دو هفته تغییری در برنامه نیست و من میتونم سفارش های یلدا رو برسونم و بعدش فشار کاری ام کم میشه.

انقدرررررر خسته ام که نای نوشتن نیست.

من باید یه جایی واسه نوشتن باز کنم وگرنه اینجوری نمیشه...

دلم نوشتن میخواد

زیاااد

اما خیلی خسته ام ...

بخوابم که کلی کار دارم ان شاءالله.

.

.

هر نفس که برآید...

خدایا شکرت که سال پیش گذشت...

شکرت که دارم کار میکنم

شکرت که کارم رو دوست دارم

الهی شکرت که حالم خوبه

...

یه وقتایی فکر نمیکردم دوباره بتونم عادی زندگی کنم.

هزار هزار بار شکرت

عشق و سایر ماجراها

تا همین چند وقت پیش دلم براش تنگ میشد و فکر میکردم چقدر شیرینه یه بار دیگه ببینمش. بهش فکر میکردم و توی رویاهای آینده یه جایی رو میدیدم که باهاش ملاقات کردم و سوالام رو ازش میپرسم...

اما اون دیدار ترمینال انگار واقعیت رو به من نشون داد. هر چی که بود اون برام یه آدم خیلی عادیه که دیگه هیچی اش برام اهمیتی نداره.

.

.

+ موضوع دیگه اینه که بقیه هم برام عادی ان و به عبارتی کسی نیست که روش کراش داشته باشم‌‌.

میدونم اگر قسمت باشه به موقع اش درست میشه و اگر نباشه هم تقلای بیجا چرا؟؟

.

+حس میکنم نیاز دارم مستقل بشم و بهتره از خانواده جدا بشم. چون که آدم بعد از یه سنی دیگه نمیتونه زیر مجموعه بودن رو تحمل کنه.

و جدا باید گزینه های روی میز رو بررسی کنم. تنها زندگی کردن به شدت سخته و من آدمش نیستم حقیقتا. من بدون مادرم و هیرو دنیا برام خیلی تنگ میشه...

اما بایست فکری کرد و طرحی نو به کار انداخت.

.

+ و بیشتر از همه این من و میترسونه که این فضا داره من و شکل خودش میکنه!

چقدر احساس آسودگی میکنم که از آدرس قبلی کوچ کردم و اومدم اینجا.

راحت میتونم حرفامو بزنم...

من

هوا سرد شده... منم سرماخوردگی دارم و الان دندونام دارن گزگز میکنن.

بیشترین چیزی که احساس میکنم اینه که این آدم سطحی از ذات من دوره... بعضی از حرف ها و رفتارهام رو دوست ندارم. فکر می‌کنم نیاز دارم خودم رو اصلاح کنم.

شبیه بقیه آدم ها شدم و این و اصلا دوست ندارم. چند روز پیش به دوستم میگفتم حس میکنم شبیه آدم بزرگا شدم...

.

.

+نمیدونم از کجا باید شروع کنم و چجوری ولی میدونم که انگار دارم شبیه آدم های اطرافم میشم. چه تو فضای واقعیت و چه تو فضای مجازی و پیج کاری ام! دارم شبیه همونا میشم. مثل اونا حرف میزنم و از لحن اونا استفاده میکنم.

سرما خوردم.

وسط این شلوغی سفارشات یلدا!

🌱

بگو چه شد که من انقدر دوستت دارم؟

بگو محبت ما ریشه در ازل دارد

"حمید رضا برقعی"

دو نفر از مغازه دار هایی که مشتری هستند بدقولی کردن و پولی که قرار بود چندین روز پیش بزنن رو هنوز نزدند.

پول زیادی نیست اما من باهاش میتونم متریال مورد نیازم رو سفارش بدم.

از بدقولی خیلی بدم میاد. بله فلان روز میزنم و واقعا همون روز بزنه. چرا الکی من و سر میدوونه!!

حال و هوای قلبم

چقدر دلم برای نوشتن های قبل تنگ شده.

برای کتاب خوندن هام و نوشته های پر احساس...

چقدر احساس میکنم متعلق به دنیای نوشتنم.

چقدرر انگار نوشتن گمشده ی منه‌. منبع آرامش منه.

.

دوست دارم یه جوری برنامه ریزی کنم که برگردم به دنیای کتاب و نوشتن.

+حتی دوست دارم بتونم ارشد بخونم. تو دانشگاه های خوب کشور.

امام رضای قلبم

چقدرررر دلم برات تنگ شده... چقدر دوووست دارم.

من خوب میدونم چیزی ندارم. اگه یه چیز برام مونده باشه اون شمایی و حال قلبم وقتی به شما فکر میکنم، عزیزِدلم .

جنوب

من پیوند قلبی عجیبی با جنوب دارم.

خیلی دوست دارم اون منطقه رو. غذاهاشون رو، دریاشون رو، موسیقی شون رو، لهجه شون رو و....

خیلی دوست دارم تو اون منطقه زندگی کنم، مخصوصا یکی از جزایرش

امروز

امروز قشنگ پدرم در اومده از سه تا خرازی متریال سفارش دادم تازه هنوز یه کاری رو نتونستم تو اینا پیدا کنم و الان باید چهارمی رو هم سفارش بدم.

برای یلدا سفارش دارم. از جمله یه تل پر کار! که اولین باره میخوام کار کنم و واسه همین استرسش رو دارم. باید تا پونزدهم ارسال‌ بشه.

.

.

و اما بعد اینکه دوست دارم برنامه ام رو منظم کنم و به دنیای کتاب خونی قشنگم برگردم.

.

من اینجا تمام افکار پراکنده ذهنم رو می‌نويسم.

و در بند این نیستم که این حرف که الان به فکرم رسیده اعتقادمه یا نه! این حرف درسته یا نه.... صرفا مینویسم که بدونم چی داره تو سرم میگذره و بتونم افکار غلط رو جدا کنم.

.

همین!

.

+ کد بخش کامنت از تنظیمات وبلاگم پاک شد. یکم در سکوت ادامه میدم....

خیلی غم انگیزه که شاید مجبور بشم از فانوس دریایی ام برم.

23.10

امروز خیلی خسته شدم و انگار سرما خوردم. صبح که داشتم می رفتم برف و باد با هم میزد به پیشونی ام و فکر کنم این حالت منگ سرم و این درد پیشونی ام از اون و خوردن آب یخ باشه.

امروز فهمیدم من هنوز همونی ام که دوران مدرسه بودم. همون چاله چوله های روحی رو دارم و توش می افتم. خودم رو مقایسه می کنم و از دید بقیه می سنجم. خودم رو قضاوت می کنم و محکوم می کنم.

.

.

فکر می کنم یکی از عواملی که خیلی روی من تاثیر منفی گذاشته قانون جذبه! این که تو نوجوونی نشستم به صورت رویایی تمام این سال ها رو تصور کردم و گفتم در این سن باید اینجا باشم و این کار و کنم و فلان و فلان رو داشته باشم و ... اصلا اهداف منطقی ای نبود چون قانون جذب می گفت به هر چی فکر کنی میتونی بهش برسی. این یه مخدر بود که موقتی من و آروم می کرد ولی خیلی تاثیر منفی روم داشت.

.

الان می بینم من توی سن بیست و سه سالگی ثروتمند نیستم و حتی یه درآمد خوب و ثابت ندارم. دویست و شش سفیدی در کار نیست. پوستم عاری از اشکال نیست. خودم حالت فیزیکی که ایده آلم هست رو ندارم و کسی که تمام این سال ها رو باهاش تو رویا زندگی کرده بودم فرسنگ ها از من فاصله داره... من نه تنها با او توی رابطه نیستم و اون رابطه ی رویایی که میخواستم رو ندارم بلکه با کس دیگری هم در رابطه نیستم!

انگلیسی رو مسلط نیستم و یه دختر شاد و بی درد نیستم! و حتی یه درگیری مهم دارم و اون مسئله سلامتی ام هست.

.

.

مسیر زندگی من به صورت عجیب و غریبی یه جاهایی خارج از خواسته ام رفت. رشته ی تحصیلی ای که دوست نداشتم. پولی که نداشتم. تلاشی که برای تغییر رشته کردم و به خاطر مضیقه ی مالی به بن بست خورد و رشته ای که بالاجبار تمام واحداش رو منهای پروژه اش پاس کردم. مهارت به درد بخوری یاد نگرفتم و 5 سال زندگیم + سه سال مدرسه = دود شد رفت هوا.

.

.

+ آره درسته زهرا زندگیت مطابق انتظارت جلو نرفت اما کدوم انتظار؟ انتظاری خارق العاده و رویایی ؟ یا یه انتظار منطقی؟

خب حالا بیا یه بازه در نظر بگیریم. تا سی سالگی. شش سال و اندی. البته به شرط حیات ان شاءالله.

رویاپردازی نکن اما بر اساس خواسته هات یک سری انتظارات در محدوده منطق برای خودت تعیین کن. از جمله اینکه زبان انگلیسی رو کامل یاد بگیری و مسلط بشی. مطالعه کتاب هایی که تو لیست نشان شده هات داری رو به سرانجام برسونی.

به معنویتت. روحت. جسمت خوب رسیدگی کنی.

و در زمینه کاری یه تصمیم بگیری و همون رو جلو ببری و به یک درامد خوبی برسی.

.

.

+به این پست به خوبی فکر کن زهرا...

+همین الان که داشتم پست رو ثبت می کردم یادم افتاد آذر شده! جالب بود که یه تاریخ مهم دیگه فراموشم شده.