بعضی لحظه‌ها آرزو می‌کنم کاش زندگی فقط همین لحظه بود. هیچ چیز دیگری نبود و فقط همین آن بود، همین حس بود...

مثلا همین عصر زمستانی که با پالتویی بر تن و کلاهی بر سر پیاده روی می‌کنم و خورشید پرتوهای کم جانش را به سمتم می‌فرستد. آسمان آبی کمرنگی است و تکه تکه ابر دارد. کبوتری در پهنه آسمان بال می‌زند و جلو می‌رود و آرامش روستا را منعکس می‌کند. مرغ‌ها جلوی پایم این طرف و آن طرف می‌روند و از روی زمین چیزهایی برای خوردن پیدا می‌کنند. خانواده‌ام در خانه هستند و صدایشان می‌آید. هوا سرد است اما مطبوع و دلپذیر. از دور صدای موتورها، سگ‌ها، خروس ها و صدای اره برقی که یحتمل دارد درختی را قطع می‌کند می‌شنوم. و منصور ضابطیان از پادکست جعبه اپیزود دریا را برایم می‌خواند. داستان حسن آقای مراکشی و ماهی محشرش را روایت می‌کند و دهن من آب می‌افتد و یادم می‌آید گرسنه‌ام.

پیاده روی گرمای دلپذیری در تنم پخش می‌کند و احساس می‌کنم حالم خوب است. بوی بهار می‌آید...