امشب داشتم با مامانم حرف میزدم یهو گفت زندگیتو بکن انقدر نچسب به اینکه خوب شدم یا نه!

یهو تلنگر خوردم.

بنظرم حرفش خیلی درست بود‌. چون من شدید فشار میارم که زودتر خوب شم. من چند ماه خیلی بهتر بودم و خیلی خفیف شده بود ولی دوباره هی ترس هی ترس اضطرابم برگشت آخرش‌.

الانم رو به بهبودم ولی اون فشاری که میارم قشنگ سرعت گیره.

وقتی یکم اضطراب دارم میگم وااای نه هنوزم خوب نشدم.

و این بدتر میکنه!

.

.

پ.ن: کلا هم اینطوری شروع شد

من خوابگاه چند روز حس و حالم خوب نبود، هی گفتن تو چته، تو چرا اینجوری ای، تو فلانی بیساری بعد گفتم برم دکتر انگار واقعا یه چیزیمه! بعد از این استرس حال من بد شد. دچار اضطراب شدم بعد هی تحت فشارم گذاشتن که ضعیف نباش. البته یکی دو نفرشون. بعدم خودم حس کردم باید خیلی زود از این وضعیت بیام بیرون تا ثابت کنم بیمار نیستم، قوی ام...