امروز این شعر افتاده سر زبونم:

"خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست" . .

.

.

رفتم هشت کتاب سهراب رو آوردم و ورق زدم و چند تایی از اشعارش رو مرور کردم. حس خوبی میده بهم...

.

.

یکی از افکار مزاحمم این بود که تو هرگز رنگ خوشبختی رو نخواهی دید، در جوابش نوشتم: شاید رنگ خوشبختی همین خودکار و بوی جوهر و نوشتنه! شاید رنگ خوشبختی همین هشت کتاب رو خوندن و حس کردنه! شاید رنگ خوشبختی یه دوست خوبه! شاید داشتن یه مادر مهربونه! شاید رنگ خوشبختی یعنی بودنم... شاید رنگ خوشبختی همین چیزهای ساده است...

.

سهراب میگه:

زندگی شستن یک بشقاب است . .

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است،

پنجره ، فکر ، هوا، عشق، زمین مال من است

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند

قارچ های غربت؟

.

.