شبی در شهریور
یه سگ شدیدا داره پارس می کنه.
من نشستم روی صندلی تاشوی حیاط و دوست دارم از این شب های آرام شهریور ماه یه لحظه نوشتی برای خودم داشته باشم.
صدای سگ ها داره بیشتر میشه... هوا خنکی ملایمی داره ... من زیر درخت ها، روی صندلی نشستم. ترانه " امشب اگر یاری کنی" از همایون شجریان رو پلی کردم ... گلوم درد میکنه و بدنم بیحاله و میخوام همین طوری برم بیفتم توی رخت خواب.
امشب یکم یاد گذشته کرده بودم. اما دیگه آهنگ های خاطره انگیزی که پلی می کنم غیر از یه لبخند چیزی برام نداره و حتی نمیتونم تا آخرش رو گوش کنم. بنظرم بهتره که توی گذشته زندگی نکنم ... به اندازه کافی تو گذشته زندگی کردم.
آسمون خیلی پر ستاره است. وقتی به آسمون پر ستاره نگاه میکنم- مخصوصا وقتی که یه هواپیما هم از وسطش میگذره- انگار قلبم وسعت بیشتری میگیره و تمایل شدیدی دارم که سفر کنم، زبان یاد بگیرم، بنویسم ... این روزها وقتی به آسمون نگاه میکنم و دلم سفر میخواد یهو یاد پاریس می افتم. یاد انعکاس نور چراغ ها روی رودخانه ی سن... دوست دارم برم توی لوکیشنی که قصه ی این روزهای من توش در جریانه. دزیره.
سه روز پیش کوچک ترین عضو خانواده پدری چشماش رو به این جهان باز کرد. زینب. روزگار بلندی میتونه پیش روش باشه. خدا میدونه چه سختی هایی پیش روی خودش داره. چه دلخوشی هایی. خدا میدونه آیا یه روزی دلش می لرزه؟ عاشق میشه؟؟؟ آرزو میکنم که عشق رو تجربه کنه. عشق عمیق. آرزو می کنم که دختری باشه پر شور و همواره ادامه دهنده ...
صداهای دیگری مثل صدای یه موتور قوی به صداهایی که میشنوم اضافه شده - البته همایون شجریان خیلی وقته به انتهای آهنگش رسیده - ... صدای تکون خوردن برگ خشکیده از روی زمین میاد و شاید قورباغه ای داره اونجا تکون می خوره... پسری داره با تمام قدرت گاز موتورش رو فشار میده و توی خیابون جلو میره. کجا میره؟؟ چی میخواد؟؟ نمیدونم!
مامانم داره به هیرو غر میزنه و حقم داره! من دیگه دارم از حال میرم و میخوام زودتر برم بخوابم.