اینکه می‌فهمم استاد روانشناسی که من یکسال و نیمه مباحثش رو پیگیری می‌کنم و بارها خداروشکر کردم که دوره‌هاش رو سر راهم قرار داده همسن خودمه یه شوک بزرگ بهم وارد می‌کنه.

میدونی خب این غیر قابل قراره... این مقایسه‌ای که تو ذهنت شکل میگیره. ولی یاد مثالی می‌افتم که ساناز زد‌.. اون داشت با دوچرخه رکاب میزد و همسایه دیوار به دیوارش با یه ماشین مدل بالا از کنارش رد شد! وایساد و برامون استوری گذاشت که احتمالا وقتی که من میرسم خونه ایشون رسیده و دوش گرفته و غذا خورده و لم داده ولی در همون حال من له و لورده تازه میرسم خونه، پس شماهایی که با سختی های بیشتری مسیر رو طی می‌کنید مطمئن باشید شما هم میتونید برسید، منتهی با رنج و مشقت و زمان بیشتری...

آره زهرا ! تو به رکاب زدنت ادامه بده.

+ خدا هم به همین آقای روانشناس و هم به ساناز خیر کثیر عطا کنه به حق این شب عزیز. و البته برای دکتر معالجم. و برای اون روانشناسی که فقط دو تا نیم جلسه باهاش حرف زدم. هر کدومشون یه باری رو از روی دوشم برداشتن و کمکم کردن.

+ رزق شاید همیناست...

اگه من با همین دوره ها آشنا نمی‌شدم چقدر مسیرم سنگلاخ تر بود.

اگر در حوزه افسردگی، تربیت فرزند، زوج درمانی دنبال یه دوره خوب هستید بهم پیام بدید معرفی کنم‌.

.

+ اینکه تو همین سن یه مسیر جدید رو شروع کنم به حد کافی ترسناک جلوه می‌کنه ولی اینکه ده سال بعد ببینم که به چیزی که همیشه خواستم تلاش کردم و رسیدم باعث میشه از عملکردم راضی باشم‌‌. همه کارها بلااستثنا اولشون ترسناکه اما وقتی قدم در راه میزاری و قدم به قدم چراغ قوه رو میندازی جلو پات و فقط همون قدمی که در اون زمان لازمه رو برمیداری میتونی مسیر رو طی کنی.

.