یوم‌جانگ رو ول کردم رفتم عروسی،

یه خانمه هست تو محلمون - مادر همون پسری که تو یازده دوازده سالگی ازش خوشم میومد- بعد این من و خیلی خیلی دوست داره. نشسته بودم که دیدم منو صدا کردن حالا کی بود صدا کرد دیدم که اینه...

بعد میگه که جون من پاشو برقص من یه دقیقه ببینم 🥴

بعد میگم بخدا من همین اومده بودم نک پا برم، لباس اینا نپوشیدم،

میگه گفتم جون من پاشو دیگه و...

میگم فردا می‌رقصم میگه شاید من تا فردا مردم ندیدم

خلاصه به زور قانعش کردم که امشب نرقصم فردا گفتم میرقصم ...

اومدم خونه و دارم دنبال لباس میگردم واسه فردا

اونم منی که کلا تو عروسی هایی که فامیل نزدیک نباشه نمی‌رقصم! ولی دیگه قول دادم به خانمه ...

.

.

.

+ ولی جدی فکر میکنم این خانمه چرا انقدر دوستم داره! هر جا من و ببینه بغلم میکنه رومو میبوسه... با خودم فکر میکنم نکنه این فهمیده من از پسرش خوشم میومده یه زمانی!!! و با خودش فکر میکنه من شکست عشقی پسرش رو خوردم

خیلی خانم خوبیه خلاصه در حق من فقط محبت کرده بقیه رو من کاری ندارم ...

+ فکر نمی‌کنم به خاطر همیچین چیز چرتی باشه! شایدم واقعا دوستم داره!

+ باز حتی اگه واسه همچین چیزی هم دوستم داشته باشه دمش گرم! شاید خودشم یه زمانی عاشق شده و میدونه درد عشق چیه و فکر میکنه من در رابطه با پسرش به همچین دردی گرفتار شده بودم