شخصیت بعدی که میگفتم ضد قهرمان بود و من دوستش داشتم و نمیخواستم که با قهرمان قصه در تضاد باشه، دوجین بود. در سرزمین بادها.
این سریال تموم شد و من دیگه سریالی رو شروع نمیکنم. و یادداشت در مورد این سریال رو با این دیالوگ از جانگ بوگو به پایان میرسونم که :
تو هیچ وقت به ندای وجدانت گوش ندادی، همیشه با هر چی که رو به روت قرار گرفت مصالحه کردی! هر چی بهت گفتن قبول کردی! واسه همینه که همیشه بازندهای... حتی اگه به ظاهر فکر کنی برنده شدی، بازم بازندهای.
.
.
یومجانگ هر شرایطی که قرار گرفت پذیرفت و فکر کرد که نمیتونه بر خلاف جریان آب شنا کنه... واسه همینه که نتونست از زیر دستور اربابش و کیمیانگ خارج بشه. چون فکر میکرد حالا من خارج بشم باز همینه که هست. یا اینکه میگفت به هر حال سرنوشت من اینه.
اما جانگبوگو فکر میکرد به کاری که میکنه و وقتی دید که بانو جمی ازشون برای اهداف نادرست استفاده میکنه، خارج شد از اونجا ... حتی به قیمت جونش.
فکر باید کرد، فکر ...
.
+ ولی کلا شخصیت یومجانگ به شدت به شدت شخصیت پردازی قوی داشت و الحق که بازیگرش عجیب خوب درش آورده!
و خب من احساساتش رو کامل درک میکردم، حتی وقتی که خنجر تو دستش لرزید و افتاد بعد کشتن جانگ بوگو ... اون حس عذاب وجدان و یه گیجی که به سراغ آدم میاد.
خیلی خوب بود.
.
+ فکر کنم دو قسمت قبل بود که یومجانگ داشت به جانگهوا فکر میکرد بعد پدر و مادرم میگن که آخه چیه اون دختر؟؟ ولش کن دیگه!!
خب بنظر منم جانگهوا چیز خاصی نبود :) اما واکنشم به حرفشون یه لبخند ریز تلخ بود...
مگه به همین راحتیه پدر من؟؟ مادر من؟؟
به احتمال زیاد هیچ کدومشون قبل ازدواج عاشق نشده بودن!
.