نشسته بودم در مطب دندانپزشکی.

گفتم بگذار حالا که نمی‌توانم زبان بخوانم، کتاب بخوانم. و بعدترش گفتم بگذار حالا که می‌خواهم کهکشان نیستی را شب‌ها آرام آرام بنوشم، روزها نوشته‌های مرد دوست داشتنی آنسوی نیمکت را بخوانم‌. همونی که احساس می‌کردم برای نگاه به یکسری پدیده‌ها عینک مشابهی با هم داریم. حمیدرضا صدر.

بیش از نیمی از کتاب رو از حدود ساعت ۲ خوندم و بارها اشک ریختم... تلخ، پر از رنج اما حقیقت زندگی.

‌.

.

وبلاگ یکی از اهالی قدیمی بلاگفا را باز میکنم و عکس یک کودک فلسطینی را می‌بینم. یادم می‌افتد هر چقدر که اخبار را گوش نمی‌دهم، هر چقدر که در تلاشی احمقانه سعی میکنم که این ها رو نبینم تا گول بخورم که همه چیز بهتر شده، باز نمی‌شود.

انگار ترک‌های عمیقی بر قلبم ایجاد می‌شود.

و همزمان یادم می‌افتد مادر چقدر نگران است، نگران پسرش که کارش به دکتر قلب کشیده،

و یادم می‌آید این روزها باز چقدر از نظر روحی ضعیف شده،

یادم می‌آید پدر تحت فشار است،

یادم می‌آید و نمی‌خواهم یادم بیاید. نمی‌خواهم باور کنم دنیا انقدر سخت است...

به خدا می‌گویم چرا دنیا را انقدر سخت آفریده‌ای؟

اما باز عکس کودک فلسطینی را در ذهنم می‌بینم و ازش خجالت می‌کشم. و دلم می‌خواهد خودم را بیندازم روی سجاده و خدا را التماس کنم تا زودتر منجی‌اش را برساند...