فکر کردن به بعضی چیزها ترسناک است. مثلا دیشب که خوابم نمی‌برد با خودم فکر می‌کردم نکند باز غول بی‌شاخ و دم بی‌خوابی شبانه یقه‌ام با بگیرد. یک ساعت از این پهلو به آن پهلو شدم. می‌خواستم بخوابم و بدنم هم انگار خسته بود و خواب می‌خواست اما ذهنم نه. هنوز هشیار بود. از این دوگانگی وحشت می‌کردم و از خودم و ذهنم می‌ترسیدم. یاد خوابی افتادم که چند سال قبل تجربه کرده بودم. وقتی دکتری داروهای اشتباهش را به خوردم داده بود و مرا در چنان برزخی رها کرده بودم که جسمم خوابیده بود ولی مغزم تمام حرف‌های دور و برم را می‌شنید و از ماوقع آگاه بود. و این یادآوری بیشتر می‌ترساندم.

کمی که گذشت یادم افتاد، این بی‌خوابی کجا و آن بی‌خوابی کجا. دراز کشیده بودم در رختخوابم و می‌توانستم به هزار چیز خوب فکر کنم. فقط خوابم نمی‌برد. اضطراب بیچاره‌ام نکرده بود و چیزی روی گلویم چنبره نزده بود. خدارا شکر کردم.

.

+ خدایا من منت دارتم به خاطر خواب. به خاطر ارامش‌. به خاطر همه‌ی چیزایی که دارم و به چشمم نمیاد.