داستان خواستگاری‌هایی که ازم شده رو اگه بتونم بنویسم یه کتاب طنز جالبی میشه:)

چند روز پیش دوست صمیمی دوران کارشناسی‌ام حین صحبت یه دفعه گفت:

" میدونی چند وقته ندیدمت!

بیا جاریم شو زود زود همو ببینیم!"

بعد من فهمیدم این یه چیزایی پشت پرده داره، ولی خواستم شوخی کنم بلکه منصرف بشه. گفتم "حیف که برادرشوهری نداری که به من بخوره." توقع داشتم تسلیم بشه و بحث و باز نکنه. ولی متاسفانه شروع کرد.

جدی شد و گفت که میخواد نظرم رو راجع به برادر شوهرش بدونه تا اگه اجازه دادم بیاد با هم حرف بزنیم! حالا برادرشوهره از شوهر خودش بزرگتره و کلا ۱۴ سال بزرگتر از من:||

.

واقعا نمیدونم مردم چه فکری با خودشون می‌کنند که بعضی وقتا خواستگاری‌های عجیب غریبی می‌کنند. چرا من باید زن برادر شوهرت بشم؟

البته که داند به جز ذات پروردگار/ که فردا چه بازی کند روزگار. یوقت دیدی فردا رفتم با کسی که بیشتر از ده سال ازم بزرگتره ازدواج کردم ولی ترجیحم واقعا در حد ۲، ۳ سال هست.

و از نظرم پسری که بصورت سنتی خواستگاری دختری که خیلی ازش کوچیکتره میره، زیاد فکری تو کلش نیست. مگر اینکه حالا یه شناختی از قبل باشه، عشق شکل بگیره که اون به کنار. ولی سنتی واقعا در ذهنم نمی‌گنجه.