امروز یه نکته خیلی جالب در مورد خودم و تله‌های روحیم فهمیدم. و اونم اینه که من از عادی بودن وحشت دارم و این همون چیزی هست که افسردگی رو در من بوجود آورده و هر وقت اوج میگیره شعله ورش میکنه.

نمیدونم کی یاد گرفتم که خاص بودن امتیازه؟! شاید وقتی که نادیده گرفته شدم! خواسته باشم که یه روز انقدر خاص و موفق باشم که مجبور باشن ببیننم و بهم توجه کنند.

شاید یه روزی که تو مدرسه دنبال این خاص بودن دویدم و شاگرد زرنگه شدم، تعریف و تمجید ها از هوشم، به جای تلاشم، بهم یاد داده که من منحصر بفردم نه به خاطر تلاش بلکه به خاطر هوشم. و من باید به فرد خاص بشم چون با هوشی بیشتر به دنیا اومدم.

هر چی که بوده این توهم یا میل به خاص بودن رو در وجودم قرار داده. که همیشه من رو رنج داده. همیشه خواستم کسی بشم. آقا مگه کسی نشدن چشه؟؟؟ بخدا راست میگم. تو کارایی رو بکن که عاشقشونی. زبان بخون، بنویس، کسی نشو! جز یه زنی که عاشقانه یاد میده و روایت میکنه.

عزیزدلم تو همین جوری عادی، بی‌نام و نشون، بدون اینکه کسی غیر از همینی که هستی باشی، کافی هستی.

.